۹ دی ۱۳۸۷

دلم گرفت!

نمی دونم چرا آبم با آب همکارای پسرم تو یه جوب نمی ره!خیلی ناراحتم از وضع موجود.من خودمم.کاری نمی کنم.بهشون کاری ندارم حتی وقتایی که ازشون ناراحت می شم.اما تازه بدهکارم شدم.نمی دونم چرا و چی کار کردم.چرا اگه یکی دیگه یه کم خبر چینی کرده و به اصطلاح خودشون زیراب زنی کرده از چشم من میبینن!من که بهشون گفته بودم که هیچ نقشی در اون قضیه نداشتم و کار خواهره بوده.
و واقعا هم نداشتم.از دستشون ناراحت بودم اما من شکایتی نکردم.چرا من که با همه سعی می کنم مدارا کنم و خوب رفتار کنم برعکس می شه و نتیجه عکس میبینم؟!نمی دونم همیشه کجای کارم اشتباهه که درموردم چپکی فکر می کنن.
امروز اون یکی همکارم(خواهر مدیر محترممون)به من می گه شما همیشه اینقدر صبورین و ناراحتی تون رو بروز نمی دین؟می گم آره کلا صبورم و تا جایی که ممکنه در مقابل رفتار بد دیگران سکوت می کنم.از اونور همکارای پسرم به من تیکه میندازن و من به شدت ناراحت می شم اما سکوت می کنم و به روی خودم نمیارم.
نمی دونم باید چه رفتاری رو در پیش بگیرم.جدی تر باشم و باهاشون جدی برخورد کنم یا همچنان به روی خودم نیارم.یا اینکه بهشون بفهمونم که من احتیاجی ندارم که به مهندس شکایت کنم بلکه خیلی راحت می تونم به کسی بالاتر از اون بگم.
آخه همکارام نمی دونن که من معرفم داییمه و داییمم عضو هیات مدیره سازمانه.دیدنش اما نمی دونن من خواهرزاده ایشونم.اینو فقط مدیرم و خواهرش می دونن.
آخه احساس می کنم منو خیلی دست کم گرفتن!نمی دونم چی کار کنم!

۵ دی ۱۳۸۷

اینو چون مارکز رو خیلی دوست می دارم و چون جمله های قشنگی بود از اینجا دزدیدم.
1.دوستت دارم نه به خاطرشخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم .
2.هیچکس لیاقت اشکهای تو را نداردو کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود .
3.اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست نداشت به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .
4.دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
5.بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارکسی باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
6.هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحت هستی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد .
7.تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .
8.هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران .
9.شاید خدا خواسته که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی وسپس شخص مناسب را،به این صورت وقتی اورا یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی .
10.به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .
11.همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کنو فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده اعتماد نکنی .
12.خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و انتظارداشته باشی او تو رابشناسد .
13.زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .
" گابريل گارسيا ماركز "

۳۰ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا

امروز نرفتم سر کار.هورا!
حالم از دیروز بد شد.امروزم موندم استراحت کنم.حال داد!یه روز شنبه فک کن نری سر کار!
می گم امشب شب یلداست.کاش دیشب بود.چون باید زود بخوابم که فردا برم سر کار.
یه سوال اگه شما بخواید برای دوستتون یه هدیه بخرین چی می خرین؟حالا دختر یا پسر فرقی نداره.اما معمولا چی فک می کنین اونو خوشحال می کنه؟؟
یه عطر یا اودکلون؟لباس؟گل؟چی؟
این یه مسابقه ست هر کی تونست جواب خوبی بده خودم بهش یه هدیه می دم.
نمی دونم چرا همه تولدا تو دور و اطراف من پشت سرهمن.هر ماه باید برای یکی هدیه بخرم.
یکی راهنمایی کنه.کامنت بده!please!

۲۸ آذر ۱۳۸۷

پاییز87

خیلی زود پاییز تموم شد.احساس می کنم عمرم خیلی زود داره می گذره.تمام روزای این پاییز رو تقریبا شبیه هم گذروندم.خیلی درگیر کار و زندگی واقعی شدم.احساس می کنم از خیلی چیزا دور شدم.دوست هم اتاقی و هم کلاسیم ازم شاکیه و می گه بی معرفتم!
من که از سر صبح می رم سرکار تا شب همونجا هستم و از خورشید و آسمون روز فقط همون چند دقیقه اول صبح و قبل از رسیدنم به محل کارم رو می بینم.همیشه عاشق شب ها بودم.اما حالا دلم برای روز و آفتاب و آسمونش تنگ می شه.
با توجه به محل شرکتی که دراون کار می کنم اکثرا با آدمای لول بالا و فهمیده سرو کار داریم.بین مراجعه کننده ها بعضی از آدما مهربون و قدردان و بسیار محترمن.اما بعضیا بسیار از خود متشکر و مغرور!اونقدر که شاید فک می کنن چون یه کاره ای هستن و ثروت و سرمایه زیادی دارن همه باید جلوشون خم و راست بشن.مثلا یکی بود که مرتب توی حرفاش تکرار می کرد که "من رئیس فلان بیمارستانم و..."بعضی وقتا خستگی توتن آدم می مونه وقتی میبینه این همه برای یه آدم و به نتیجه رسیدن کارش زحمت کشیده اما طرف تازه طلبکار شده و بجای تشکر می گه شماها برای من هیچ کاری نکردید!یا اینکه یکی تو چشمات نگاه کنه و بهت بگه قصدت فقط مردم آزاری بوده...من قیمت خونه م 5 میلیارده... !(چه ربطی به من داره که تو خونه 5 میلیاردی داری !)و گاهی من بی جواب همونطور به چشم طرف نگاه می کنم و هیچی نمی گم.با خودم می گم(I am speachless)گاهی چنان بیرحمانه به آدم حرف میزنن که من خشک می شم و دلم سخت می گیره.چون همیشه نیتم خیر بوده و تمام سعی خودمو کردم که کارمو درست انجام بدم و با همه محترمانه و مهربون برخورد کنم.نه فقط من همکارامم همینطور.
یا اینکه تا لحظه آخرتمام سعیم رو می کنم کارایی که وظیفه منه رو خوب انجام بدم اما مثلا چند روز پیش صبح اول صبح که تازه میام بشینم کارم رو شروع کنم مدیر بسیار فهیم و محترم بنده صدام می کنه به اتاقش و می گه" خانم فلانی من فلان کار رو چهار شنبه پیش گفتم شما هر روز انجام بدین پس چرا انجام ندادین؟"من با تعجب بسیار می گم :وا ! مگه انجام نمی دم؟!من همین دیروز از یه ساعت قبل رفتنم داشتم این کارو می کردم...اما مدام می پره وسط حرفم و می گه اگه این کارو هر روز قبل از رفتن انجام بدین فلان می شه و...
هرچی می گم من حرف شما رو قبول ندارم من هر روز دارم...نه!فایده نداره!اون حرف خودشو میزنه!صبح اول صبح اعصاب آدمو به هم میزنه.هر چی هم من می گم قبول نمی کنه.نمی دونم این حرف نتیجه تصورات و تخیلات خودش بود یا کسی این وسط خواسته بود منو خراب کنه.بازم دلگیر میشم.گاهی وقتا فک می کنم بعضی از این آدمای به ظاهر لول بالا و به اصطلاح با کلاس و ثروتمند یه جو شعور ندارن!فهم و شعور و درک و منطق مهم ترین چیزاییه که آدما باید داشته باشن تا بشه بهشون گفت با فرهنگ و اصیل وهای کلاس!نه موقعیت و شغل و مقام و پول.
پاییز تموم می شه.من خیلی درگیر بودم اما درعین حال خیلی چیزا هم از این اجتماع و مردم و زندگی یاد گرفتم.

۱۵ آذر ۱۳۸۷

من اومدم!

بعد از بیشتر ازیه ماه آپدیت می کنم!
یه مدت که وارد بلاگر نمی تونستم بشم برای همین آپدیت نمی کردم ولی حالا بالاخره تونستم بیام اینجا.اینکه دفعه ی بعدم بتونم یا نه نمی دونم.الانم ذهنم متمرکز نیست و نمی دونم چی بگم.فقط اینکه خیلی کارم زیاده و صبح می رم و گاهی ساعت نه شب می رسم خونه.
یه شب همین هفته ی پیش بود که ازسر کار که اومدم سر شام یهو زدم زیر گریه!اون هفته وبخصوص روز خیلی بهم فشار اومده بود تمام مسوولیت ها به دوش من بود و من دست تنها بودم.مدیره هم یه سری کار دیگه به من می داد و من یه سر داشتم و هزار سودا.ازم توقع بیشتر هم داشت تازه!!نمی تونست بفهمه و متوجه باشه که من این همه کار رو دارم یک تنه انجام می دم و صدام درنمیاد.منم اونشب بهش یه جورایی تو حرفام گفتم که من به همه ی کارها یک تنه نمی رسم تازه انتظار داری فلان کار رو هم من انجام بدم؟!
خلاصه یه وضعی داشتم.اون روز صد بار خواستم گریه کنم.دیگه سر شام نتونستم و کنترلمو از دست دادم.
الان از اون روز وضعم بهتر شده.حرفای اونشبم روش تاثیر گذاشت و فرداش خیلی سعی کرد از دلم در بیاره.
اینم از زندگانی کاری ما!
فقط جمعه ها رو دارم که اونم اکثرا یا مهمونی هستیم یا مهمون داریم.
امیدوارم یه بار دیگه بیام اینجا و درست و حسابی حرف بزنم.خیلی حرف دارما.خیلی.اما فعلا بماند.

۱۰ آبان ۱۳۸۷

روزها

بعد از مدت ها دارم می نویسم.مشکلات زیادی دارم و دلیل آپدیت نکردنم تنها همینه.چیزهایی هست که الان نمی گم باشه برای یه زمان مناسب.زمانی که اگه برسه من باید جشن بگیرم!دیگه وقت وبلاگ خونی هم ندارم مگر بعضی از آخر هفته ها اونم اگه برنامه ای نداشته باشم و خونه باشم.ایمیلمم همون هفته ای یه بار شاید چک کنم چون ظاهراً فراموش شدم.از کوکولی هم که هیچ خبری نیست!فقط هفته ی پیش بود که سراغشو از یکی دیگه گرفتم و اون گفت که خیلی سرش شلوغه و...اما فک نمی کنم کسی به اندازه ی الان من بیزی باشه و فقط یه جمعه ی آخر هفته رو داشته باشه!مهم فعلاً اینه که فراموش شدم!شاید بدلیل آپدیت نکردنامم دوستای اینجا هم فراموشم کنن اما باید بگم که فعلاً یه مدتی رو باید اینطوری بگذرونم و صبر کنم. به شدت درگیر کارمم و هر روز سرم شلوغ تر می شه و کارم بیشتر. و من هر شب خسته تر از قبل به خونه میام و حدود شش ساعتی روی تختم بیهوش میشم تا صبح روز بعد.از کارم فعلا راضیم. دیروز تونستم بعد از مدتی طولانی دوست و همکار سابقمو ببینم.بعد از هفته ای پر کار و شلوغ تنوع خوبی بود.برام از اصفهان سوغاتی هایی آورده بود که هنوز نخوردمشون.آخه پریشب رفتم دندونپزشکی و کلی دردم اومد اما دردش هر چی بود به شدت دفعه ی قبل نبود.دیروز از درد نمی تونستم صبحونه مو که شیر کاکائو و نون خامه ای بود بخورم!اما تغییرات زیادی در ظاهر دندونام ایجاد شده.در طول این پنج ماه کلی دندونام عقب رفته و صاف شده و جای خالی دندونی که کشیده بودم پر شده. تو این چند هفته ی اخیر اتفاقای زیادی افتاده.تازه موهامم یه کم کوتاه و مرتب کردم.بعدشم خواستم شکلاتیش کنم که چون قبلا یه بار رنگ قهوه ای سیر درست همرنگ موهای خودم زده بودم و حالا ریشه هاش یه چند سانتی دراومده بود با رنگ جدیدم ریشه هاش قهوه ای روشن اما خوشرنگی شده و بقیه ش همون شکلاتیه که می خواستم.در کل چیز قشنگی از آب در اومده و سایه روشن داره که به رنگ چشمام می خوره. فعلا همین دیگه تا یه فرصت خوب و اون زمانی که منتظرشم.
.
.
پ.ن: آقا آخرش من نتونستم عکس بالای وبلاگمو طوری بذارم که بدون فیلترشکن دیده بشه!یه بار الیزه برام آپلودش کرد اما اون آدرسو هم که می ذارم درست نمی شه!چراشو نمی دونم.الان خودمم که فیلتر شکن ندارم نمی تونم ماهی و فانوس دریایی بالای وبلاگمو ببینم.کسی می دونه باید چی کار کنم آیا؟؟

۲۹ مهر ۱۳۸۷

اگه كسي دوست داره اينجا رو هميشه بخونه و دنبال كنه لطفا به من ايميل بزنه يا ايميلشو بذاره چون به احتمال قوي مي خوام برم يه جاي ديگه. ايميلمم تو پروفايلم هست.

۱۹ مهر ۱۳۸۷

خیانت

کسی رو میشناسم که تو زلزله ی شمال زن جوون و دو تا بچه ش رو از دست داده بود.مدتی بعد از اون جریان با دختری آشنا شد و این رابطه تا چندین سال ادامه پیدا کرد.درواقع این دختر شد شریک همیشگیش و هر جا هم می رفت اونو با خودش می برد و همه دیگه میشناختنشون.یه مدتم عقد کردن اما بعد جدا شدن و به زندگی همینطوریشون با هم ادامه دادن.این آقا که البته تفاوت سنی نسبتا زیادی هم با دوست دخترش داشت (البته چون موهاشو رنگ می کنه و به خودش می رسه جوون تر نشون می ده) خیلی هم متمول و سرمایه داره و توی این مدت کلی طلاهای سنگین و خونه و ماشین مدل بالا و...برای دختره می گرفته.ناگفته نمونه دختره هم نه زیبایی و جذابیت خاصی داشت نه اندام خوبی.درواقع چاق بود.اما خوب علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.در ضمن تمام این سالها که در کنار هم زندگی می کردن دختره وقتایی که این آقا برای سرکشی به کارهاش به شهرستان می رفته یا شب هایی که دیر میومده خونه یا حتی در طول روز از نبود دوستش استفاده می کرده و هر بار دوست پسر دیگش رو میاورده خونه ی این آقا.البته هیچوقتم از خیانت های این زن با خبر نشد.اما بعد از چند سالی که به همین سبک با هم زندگی کردن بالا خره دختره جدا شد. آقاهه هم از اونجا که آدم با وجدانیه همینطوری رهاش نکرد.براش یه جای خوب خونه خرید و ماشینشم ازش نگرفت تازه قرار شد تا زمانی که ازدواج نکرده هر ماه بهش خرجی بده!از طرفی این دختر که جداییش بی دلیل نبود با پسر دیگه ای ازدواج کرد و باردار هم شد اما همچنان از دوست سابقش خرجی می گیره !آقاهه هم بی خبر از همه جا.جالبه نه؟

۱۸ مهر ۱۳۸۷

حرفای رمانتیک من و نانا

نانا بهم میگه تو یکی از شاهکارای آفرینشی که سر راه من قرار گرفتی!می گه تو چه پیشم باشی چه نباشی چه تو خواب چه بیداری و وقتی بهت فک می کنم در همه حالی برام لذت بخشی.می گم اگه دیر بجنبی می رم لز.بین میشما!بینمون خیلی فاصله افتاده.می گه آره میدونم.منم دلم خیلی برات تنگ شده.امروزم که مامیش اینا اومدن خونش و معلوم نیست تا کی هستن.حتما بعدشم می خواد بره شهرستان به کارای کارخونه برسه.بعدشم که برگرده باز من دقیقا همون موقع پریود می شم!این چه اوضاعیه؟!شده قضیه ی "آقای م.." که همش درگیر کارش بود.البته اون خیلی قضیه ش فرق داشت و هر روز به قول خودش عین مارکوپولو اینور اونور بود.خوب دلم خیلی تنگ شده.از خوابایی که میبینم معلومه دیگه.همش خواب بوس و بغل میبینم.بهش می گم الان رفتم موهامو یه کم کوتاه کردم خوگشل شدم دلت آب.می گه بد جوریم داری دلمو آب می کنی دختر کوچولوی من.من به اندازه ی کافی دلتنگت هستم!می گه دوس داشتم بچه بودی همه جا باهام بودی.هر جا می رفتم می بردمت.می گم حالا چرا بچه؟می گه دوس دارم همش بغلم باشی.

لز.بین شدم!

دختره رو بغل کردم و حس عجیبی بهم دست داد که تا به حال تجربه نکرده بودمش.وقتی می بوسیدمش و صورتمو بهش می مالیدم از نرمی و لطافت پوستش خوشم میومد.با خودم می گفتم همینه که مردها اینقدر از ما زنها لذت می برن!از تغییرات توی چهرش می فهمیدم که داره لذت می بره اما کاملا در مقابل من منفعل بود.نرمی سینه هاشم که دیگه نگو!با اینکه اولین بار بود اما خوب چون خودمم دختر بودم می دونستم باید چی کار کنم که خوب لذت ببره.نمیدونم از سرمستی اون بود یا نه از لذتی بود که من از تنش میبردم که خودمم مثل اون اور.گاسم شدم. ازخواب پریدم.فک کردم عجب خوابی دیدم!اما عین بیداری بود تمام اون حس ها رو انگار تو عالم واقعی تجربه کرده بودم.خلاصه که حس متفاوتی داشت لز.بین بودن اما حاضر نیستم اینطوری باشم چون اون لذت واقعی رو برام نداشت.

۱۷ مهر ۱۳۸۷

رسم زمونه

وقتی می گن به آدم دنیا فقط دوروزه آدم دلش می گیره ای خدا ای خدا ای خدایا... وقتی یکی میمیره ناخداگاه این ترانه تو ذهنم تکرار میشه مدام. دیشب خیلی بد خوابیدم.همش خوابای بد می دیدم.اولش تا دوساعت خوابم نمی برد.بعدش تا خوابم برد مامان از بیمارستان اومد و پریدم از خواب.باز کلی طول کشید تا خوابم برد.بعدشم خواب دیدم بابام حالش بده اما با اینکه می دونست می خندید و با یه شادیی از من می خواست که مثل اون وقتایی که کوچیک بودم و خیلی بابایی بغلش کنم.وقتی بغلش کردم درست همون حس بچگی بهم دست داد.با خودم فک می کردم خیلی سال گذشته که بابامو اینطوری بغل نکردم و ناراحت بودم که دیگه دیر شده و ..... بعدش از خواب پریدم و دوباره که خوابم برد خواب مامانمو دیدم که مریضه.خیلی دردناک بود.همین الانم با به یاد آوردنش گریه م گرفته .خودشم ناراحت و نالان بود.نمیدونم چش بود اما خیلی بد بود و دیگه امیدی نبود.با التماس به چشمام نگاه می کرد.منم با التماس و چشمای پر از اشک ازش می خواستم منو تنها نذاره.خواهش می کردم..می گفتم قول می دم جبران کنم.بیشتر بهت برسم.کمکت کنم تو کارا.فقط نرو.زار زار گریه می کردم.فک می کنم گریه م با صدای بلند بود و واقعی. نمی دونم چرا پشت سر هم این دوتا خواب رو دیدم!شاید خدا می خواد بهم بگه که بیشتر قدر مامان بابا رو بدونم.آخه من که قدرشونو می دونم.نمی تونم تصور کنم لحظه ای که نباشن. شایدم چون دیشب مامان بزرگموعمل کردن و زنده بودن یا نموندنش پنجاه پنجاه بود این نگرانی تو ضمیر ناخوداگاهم بود.اما مامان بزرگ صبح به هوش اومد و خواهرزاده ی مامان بزرگم رفت.همیشه همینطوره که اونی که انتظارشو داری می مونه اما جوون تره میره.خیلی سخت مریض بود و خیلی عذاب کشید اما جوون بود.

۱۶ مهر ۱۳۸۷

کی منو یاد چی میندازه!

یه شب قبل از اینکه خوابم ببره تو تختم داشتم فک می کردم اسم بعضی وبلاگا منو یاد چیزای خاصی میندازه.تصمیم گرفتم اینجا بگم چه وبلاگایی منو یاد چه چیزایی میندازه. الیزه منو یاد کاخ الیزه ی فرانسه میندازه و بالعکس هروقت اسم کاخ الیزه رو تو اخبار میشنوم یاد الیزه میفتم ضمن اینکه همیشه الیزه رو دختر بسیار مهربون و باعاطفه ای می دونم.کیوان سی وپنج درجه منو یاد دوتا مورد میندازه.یکی اینکه وقتی کوچیک بودم یه پسر همسایه داشتیم که از منم کوچیک تر بود و اسمش کیوان بود همیشه تو راه مدرسه اذیتم می کرد و به طرفم سنگ می انداخت و من هیچوقت ازش شکایتی به مامانم اینا نمی کردم نمیدونم چرا!و دیگه اینکه "سی و پنج درجه" همیشه منو یاد نقاله ای که تو دوران مدرسه داشتم میندازه! انار منو یاد خود انار و پاییز میندازه و یاد اناری که یه بار با دوست جون سابق قرار گذاشتیم همزمان بخوریم.اونموقع من خوابگاه بودم و اون خونه شون. گربه روی شیروانی داغ رو که قبلا هم گفتم خیلی دوسش داشتم و دوست خوبی برام بود منو خوب مسلما یاد فیلمش مینداخت.دورترها باز منو یاد دیفرانسیل و مفهوم بینهایت میندازه.نازلی چیز خاصی رو برام تداعی نمیکنه جز اینکه همیشه حس می کنم که باید دختری زبر و زرنگ و ریلکسی باشه و یلداهه هم ضمن اینکه منو یاد دوست دوران ابتداییم که اسمش یلدا بود میندازه باز تو نظرم دختر راحت و درعین حال پر شور و شر رو تداعی می کنه. اما کوکولی و رفیق پیرش!کوکولی رو دوست میدارم و دوست خوبی می دونمش اما رفیق پیرش...با اینکه حس میکنم جوونه این اسم برای آدم کانوتیشن منفی ایجاد می کنه. نیسی فورا چهرش رو به ذهنم تداعی می کنه و در عین حال که چهرشو خیلی دوست دارم خودشو هم آدم مهربون و پراحساسی می دونم.مسعوده هم منو یاد کسی میندازه که هرکس لواشک رو می خوند می تونه حدس بزنه و من اینجا بیشتر از این نمی گم.فعلا همینا هستن که این چیزایی که گفتم رو برم تداعی می کنن.

درد دل

دیشب خیلی خسته از کارم برگشتم خونه.اونقدر که فقط دلم می خواست سیر بخوابم.امروز نباید می رفتم.اما از فردا کارم رسما شروع میشه.دیشب وقتی تو مترو دخترایی رو میدیدم که می گفتن و میخندیدن و اثری از خستگی تو چهرشون نبود و با آرایش کامل بودن به خودم می گفتم این خنده ها واقعیه یا نه می خندن و خودشون رو شاد و شنگول نشون می دن؟!یه طوری که انگار هیچ اتفاق بدی اطرافشون نمیفته و همه چی بروفق مراده.نمیدونم شایدم من خیلی افسرده ام!یا شایدم کسی نیست که همراهش بگم و بخندم و حداقل درظاهر شاد باشم.هر کسی به کار خودش مشغوله.دوستانم که هر کدوم به یه کاری مشغولن وجاهای مختلف پراکنده ان و من نمیبینمشون.سیستر بزرگه که خونه زندگی خودشو داره و با دوتا جغله هاش مشغوله.که البته بید بگم خونه شون که می رم روحیه م عوض میشه.چون باهام حرف میزنن و از کار و بار و چیزای جزئی حتی می پرسن و با جغله ها می خندم و بازی می کنم.بخصوص قلمبه (که یه سال و چهار ماشه) و تازگی ها خیلی شیرین شده و لوس بازی های خاص سنش رو داره و مهربونی های از ته دل چشم آبی(که قلمبه تازگیا یاد گرفته صداش می کنه" باجو" البته با همون طرز ادای یه بچه ی یه ساله).این یکی سیستره هم که کار و دوستا و تفریحات خودشو داره و تنها میدونم که هست.بی اینکه حرف صمیمانه و خواهرانه ای بینمون باشه.اصلا حرف خاصی شاید جز در حد مسائل کلا روزمره بینمون نباشه.با مامان و بابا هم که حرف مشترکی نداریم باز مگر در همون حد روزمره. می مونه نانا که اگه اونم نبود من دیگه کاملا تنها و بی انگیزه بودم.هرچند که اونم خیلی گرفتاره و هنوز فرصتی نکردیم که همو ببینیم!اما همراه و همدلمه.اگه اینجا رو هم نداشتم باز بی انگیزه تر بودم.لااقل اینجا می تونم حرف هامو بزنم و دوستانی که ندیمشون اما باشون ارتباط دارم هستن.

دغدغه ی همیشگی من وهم نسلی های من

اینو از کیوان خوندم واین فکرها و حرف ها به یادم اومد. هنوز وقتی دوستان خونوادگی بابا مامان دور هم جمع می شن از اون سالها و خاطرات جوونیشون می گن.و البته به غیر از اونا دو تا خواهرامم با بچه های اون دوستای قدیمی خاطرات شیرین کودکی شونو مرور می کنن.و من و امثال من که بعد از اون دوره بدنیا اومدیم خاطره ی شیرینی اونچنان که اونا تعریف می کنن نداریم و فقط میشنویم و غبطه می خوریم که چقدر دیر بدنیا اومدیم.خاطرات کودکی ما مربوط می شه به جنگ و ترس و قحطی.به دوره ای که من فقط عکس موز رو توی زورنال خیاطی مامانم دیده بودم وخیلی دیر و زمانی که پنج شش سالم بود طعم اونو برای اولین بار چشیدم. مامان اینا از تابستون هایی که کنار دریا می گذروندن و شادی هاشون می گن.از مسافرتهای همیشگی و برنامه ریزی شده ی ایران گردی و از شبهایی که به باشگاه افسران پایگاه می رفتن و برو بیا هاشون.اونموقع یه افسر ارتش کلی خدم و حشم داشت و در خونه های ویلایی مخصوص افسران زندگی می کردن.از تعریف های مامان اینا می دونم که پایگاه جایی سوای شهر بود و مردم شهر آرزو داشتن یه بار بتونن پا به اونجا بذارن و فقط اونجا رو ببینن.آرزو داشتن که بچه هاشونو به پارک پر از وسایل بازی اونجا بیارن یا حتی در مدرسه ی اونجا درس بخونن.باغبونایی داشتن که مرتب به محوطه ی بسیار زیبای اونجا رسیدگی می کردن.من از اونجا که به گل و گیاه از همون بچگی علاقه داشتم با اینکه زمانی که اونجا زندگی می کردیم دوسال بیشتر نداشتم باغبونمون رو خوب بخاطر دارم.و گلهای زرد خوشگلی که دور خونه مون کاشته بود.می گن اینقدر صلح و صفا بین دوستا و خونواده ها بود و اینقدر شاد بودن و بی دغدغه زندگی می کردن که من نمی تونم تصورش رو کنم و الان وقتی دور هم جمع می شن حسرت زندگی اونموقع رو می خورن.شاید اونموقع امکانات زندگی مثل امروز نبود.حالا تو خونه ی هر خانم خونه ای رو ببینی اکثرا هرچی نداشته باشن ماشین ظرفشویی و سرخ کن و مایکروویو و ...شونو دارن.اون زمان اینا نبود زندگیا ساده تر بود اما صفا بود.دلخوشی بود.بابا می گه اولین ماشینی که خریده بود زیان بود.با اون ماشین کلی ایران گردی کرده بودن.از جنوبو گشته بودن تا شمال.اما الان مردم یه مسافرت بخوان برن کلی دردسر و خرج داره.از بنزین گرفته تا ... عید طی مسافرتی که داشتیم بعد از حدود بیست و شش سال به همون پایگاه رفتیم.اثری از تعریف های مامان اینا و زیبایی ها و خونه های ویلایی ساخت اروپایی ها وگل و گیاه و درخت و باغ نبود.تا بود زشتی بود و کثیفی و بی نظمی!دیگه نه از درخت شاه توتی که من یواشکی با قدم های یه بچه ی دوساله به زیر اون می رفتم و شاه توت می خوردم و لباس های صورتی روشنم رو شاه توتی می کردم اثری بود نه از باغچه های پر از گل ونه از درخت های پشت خونه مون.تا بود خرابی بود و شلختگی مثل همه ی خونه سازمانی های همین دوره ی خودمون .به همه مون حتی من که دو سال اول زندگیمو فقط اونجا بودم یه حس غم و نوستالزیکی دست داد. اون گوشه ای بود از ایران اون زمان.وما با تصورات اونموقع به اونجا رفتیم و اثری از اون ندیدیم.اما این بلا سر تمام ایرانمون اومده و ما چشمامون دیگه عادت کرده و نمی بینیم.من و امثال منم که هیچوقت اون زمان آبادانی و خوشی روندیدیم و فقط از تعریفای این و اون تصور کردیم.والان مدام و هر روز به این فکر می کنم که آیا می شه ما هم اون خوشی ها و بی دغدغگی ها رو تجربه کنیم؟می شه ما هم وقتی این همه صبح کله ی سحر و تو تاریکی هوا می ریم سر کار و شب بر می گردیم امیدوار باشیم که بتونیم پس انداز کنیم و برنامه ریزی کنیم که چطور پس اندازمونو خرج کنیم؟می تونیم بازم مثل جوونای اون دوره کنار دریا بریم و تفریحات شبا نه مون به راه باشه و فقط این نباشه که صبح بریم سر کار و شب برگردیم خسته و افسرده به رختخوابمون پناه ببریم؟ نمیدونم به عمر من قد میده یا نه.اما امیدوارم و دعا می کنم که اون روز زودتر بیاد!

۱۵ مهر ۱۳۸۷

A WISH

I am dog tired!just wanna sleep.I wanna calm & kind breast to put my head on it.leave me,I just need a safe place to rest & have a sweet dream.

۱۴ مهر ۱۳۸۷

لنگ در هوا

بالاخره از لنگ در هوایی در اومدم.صبح پاشدم اومدم تو اینترنت و وب گردی. هنوز صبحونه مو نخورده بودم و ساعت 9:20 بود که بهم اس ام اس دادن که باید تا ظهر خودمو به محل کارم برسونم.منم سریع یه چیزی خوردم و تختمو مرتب کردم و آماده شدم.استرس داشتم.نانا همون موقع اس ام اس داد و من بهش گفتم.سعی کرد آرومم کنه و بهم اعتماد به نفس بده.وقتی رسیدم هنوز اون آقای مهندسی که قرار بود بیاد تست کنه نیومده بود.رئیس خودمون بود که پسر جوونیه ازم با شکلات و بیسکویت و آبمیوه(که من فک می کردم چاییه و نمی خوردم تا بعد که خودش گفت آب انارتونو بخورین)پذیرایی کرد..همکارای دیگه که البته سمتشون با من متفاوته هم اومده بودن.خلاصه بیشتر از نیم ساعتی نشستیم و صحبت می کردیم که جناب مهندس بد اخلاقی که قبلا هم موقع شروع دوره ی آموزشی و مراسم افتتاحیه دیده بودمش اومد.تا اومد بعد از سلام علیک از من خواست پشت سیستم بشینم تا تست بشم!قلبم تالاپ تولوپ می زد.اونقدر هول شده بودم که اولش موقع تایپ کردن آدرس سایت حروف رو گم می کردم.یکی نبود بگه بابا من کلی در روز کلی تایپ می کنم الان هول شدم.بعدشم اولین کار عملیی که باید انجام می دادم درست موردی بود که سر کلاس هامون فقط بهمون توضیح شفاهی داده بودن و عملی کار نکردیم تا یاد بگیریم و اشکالمون رفع بشه.همیشه هم از این موضوع می ترسیدم.خلاصه یه کم یه جاهاییشو گیر می کردم و مهندسه می گفت.بعد به رئیس خودم گفت این خانوم تو این مدت یه ماه و نیمه تمرین نکرده!اولش هیچی نگفتم و رئیسه دفاع کرد که خوب موقعیتی نداشتن تا تمرین کنن.بعد که بازم گفت برگشتم گفتم اصلا سیستم شما اونموقع اشکال داشته و ما نمی تونستیم وارد بشیم و کار کنیم تو دوره ی کاراموزی هم که باز این سیستم نصب نبود من از کجا باید تمرین می کردم؟! دیگه حسابی عصبانیم کرده بود.همکارمم حرف منو تایید کرد و گفت راست می گن کلاسای ما هم همینطوری بود.اما اون حرف خودشومی زد.خلاصه قرار شد فردا رو بصورت آزمایشی بریم کار کنیم تا دستمون تند بشه.خوشحالم که دیگه این دوره ی بطالت یه ماهه م تموم شد و بازم می رم سر کار. دیشب داشتم حس می کردم که دارم دیپرس میشم.همه چی برام یکنواخت شده بود دیگه.روحیه م باز مثل قبل از اون کار قبلیم و دوره ی بیکاریم کسل و خسته شده بود.خدا به موقع به دادم رسید.اما صبح حسابی شکه شدم که یه دفعه ای بهم خبر دادن.امیدوارم زود به کارم وارد بشم.می دونم که مهره ی اصلی اونجا من هستم.اگه من کارمو بد انجام بدم همه ی کارای بعدی هم خراب میشه.از این به بعد بازم وقت زیادی برای آپدیت کردن نخواهم داشت.اما تمام سعی خودمو می کنم تا به اینجا هم برسم.

passion

خسته بودند وخیلی زود خوابیدند.هر چند زن بیشتر از بوسه و نوازش می خواست اما خستگی او را درک می کرد.یک ساعت بعد از خواب پرید در حالیکه کاملا حس می کرد خیس است.نگاهی به مرد که بنظر می رسید به خواب عمیقی فرو رفته باشد انداخت.بلند شد و به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و از فکر بیدار کردن مرد بیرون بیاید.عطشی شدید داشت که رهایش نمی کرد.به تخت برگشت.به محض اینکه روی مرد خم شد و لبان داغش را بر گونه ا ش گذاشت مرد چرخی زد و تن پر خواهش زن را در آغوش گرفت...کمی بعد هر دو سرمست از عشق نا هنگام به خواب شیرینی فرو رفتند.

۱۳ مهر ۱۳۸۷

سوء تفاهم

می گن دو جنس مخالف حرف همو اونطور که باید متوجه نمیشن.یعنی ممکنه یه جمله رو که یه خانوم می گه یه خانوم دیگه خوب منظور رو متوجه می شه اما همون جمله رو اگه یه آقا بشنوه ممکنه ناراحت یا عصبانی بشه.اینم مربوط می شه به همون طرز عملکرد مغزهای زن و مرد که با هم خیلی متفاوته. اینو گفتم که بگم برای اولین بار من از دست نانا سر یه جمله ناراحت شدم.اونقدر که دیگه خوابم نمی برد و هی تو تختم غلت می زدم گرمم می شد پا می شدم پنجره رو باز می کردم...خیلی ناراحت بودم.گریه مم نمی گرفت که لا اقل سبک شم.می دونستم اون خوابش برده وحالا چطوری وسط خواب پریده بود و جواب منو اونطوری داده بود نمی فهمیدم. من در حالیکه دیگه مطمئن بودم خوابیده وبیشتر از چهل دقیقه می شد که اس ام اسی نداده بود گفتم از اینکه اون روز نتونستم بیام از دست خودم ناراحتم.(البته خوب اون موضوع دست خودم نبود.طبیعت اینطور خواسته بود.)اینو گفتم و منتظر جواب نبودم.رفتم دستشویی برگشتم دیدم جواب داده!گفته بود:" خوب کاری کردی نیومدی.وقتی آدم دلش راضی نباشه به هیچکدوم خوش نمیگذره." از حرفش تعجب کردم و ناراحت شدم چون فک کردم منظورش اینه که من در مورد دلیل نیومدنم دروغ گفتم و درواقع دلم نمی خواسته که برم!در حالیکه خودم خواسته بودم و زمانی که اولش بر نامه م به هم خورد و بهش گفتم خیلی ناراحت شد و با کلی اینور اونور کردن دوباره برنامه چیدیم.بهش جواب دادم خیلی بدی نانا!من هیچوقت بهت دروغ نگفتم.چرا درموردم اینطوری فکر می کنی؟! جوابی نداد و فهمیدم باز خوابش برده.منم هی این پهلو اون پهلو می شدم و نمی تونستم از دلم بیرون کنم.بعد از مدتی تازه جواب اون اس ام اسی که گفته بودم باید بیشتر به فکر سلامتیت باشی و... رو داد و تشکر کرد.گفتم خیلی از دستت عصبانیم!بعد از چند دقیقه که انگار داشت اس ام اسامو می خوند گفت:"واقعا که!من می خواستم دلداریت بدم.اینطوری سوء تفاهم پیش میاد فردا بهت زنگ می زنم حرف میزنیم. گفتم من کی راضی نبودم؟!گفت:عزیزم من منظورم اون نبود.ببخشید.گفتم به هر حال من دوست ندارم به کسی تحمیل بشم.شب بخیر.جواب داد:"دیگه داری عصبانیم می کنیا!"می دونستم که بد گفتم اما خوب عصبانی بودم دیگه.صبحم که پاشدم هی می خواستم ازش عذر خواهی کنم هی می گفتم تا شب صبر کن بچه!الان که تازه این پست رو شروع کرده بودم بهم اس ام اس داد و کلی ازم عذر خواهی کردوباز گفت منظور بدی نداشته و فقط می خواسته دلداریم بده که شرایطمو درک می کنه و من نباید خودمو سرزنش کنم.منم ازش عذر خواهی کردم و به این ترتیب زندگی شیرین شد. ولی اینه که می گن دو تا غیر همجنس گاهی حرفای همو اونطور که باید نمی فهمن و دچار سوءتفاهم می شن.

۱۱ مهر ۱۳۸۷

حال گیری!

دیدین یه وقتایی آدم یه عالم برنامه می ریزه با کلی ذوق و شوق. بعد در حالی که فک می کنه همه چی روبه راهه یهو یه مشکل اساسی پیش میاد و تمام برنامه هاتو به هم میریزه؟ دیشب با کلی برنامه ریزی و مذاکره با نانا که به سختی انجام شد قرار شد امروز بعد از هفت هفته همدیگه رو ببینیم. ما صبح پاشدیم و با کسالت و بی میلی تمام صبحونه مونو میل کردیم.ناگهان از احساسات بدی که تو دلمون داشتیم متوجه شدیم برنامه ی امروزو باید به هم بریزیم.همیشه همینطوره!درست زمانی که نباید اتفاق میفته.زمانی که می خوای مسافرت بری-مثل شمال رفتن دفعه ی قبل- زمانی که با هزار زحمت برنامه هاتو ردیف می کنی و فک می کنی همه چی مرتبه یه قرار میذاری یهو خیلی غیر مترقبه و پیش بینی نشده همه چیو میریزه به هم! بعد مجبوری یه اس ام اس بدی که نمی تونی بیای و قرارتو کنسل می کنی.خیلی بده.خیلی حال گیریه.

۹ مهر ۱۳۸۷

من و دلتنگی

دلم برای نانا تنگ شده.خیلی زیاد! الان درست هفت هفته ست که ندیدمش.خیلیه نه؟آخرین بار قبل از مسافرتم به شمال بود.بعدش نانا برای کارش رفت شهرستان .بعدشم که اومد من درگیر کلاسای مربوط به کار جدیدم بودم صبح تا شب.هرچند که چند روز بعد بازم رفت شهرستان و بخاطر مشکلات کاریش حسابی درگیر بود. اما امروز صبح بالاخره برگشت .ساعت 9 بود که گفت تازه رسیده تهران. حسابی داریم لحظه شماری می کنیم که همدیگه رو ببینیم.هنوز معلوم نیست کی.چون برنامه ی من هنوز مشخص نیست.از این لنگ در هوا بودن بیزارم.نمیدونم بالاخره کی باید برم سر کار جدیدم.البته بدم نمیاد استفاده کنم و صبحا رو راحت تا 9 بخوابم و برای خودم کتاب بخونم و تو اینترنت ولگردی کنم.اما از این که معلوم نیست کی دقیقا کارم شروع میشه راضی نیستم. الان صدای جیغ و داد شادی همسایه بغلیه میاد که گویا خانومه مثل همیشه دوستاشو دعوت کرده و دارن هوار می کشن. فک کردم یادم نمیاد آخرین باری که خیلی شاد بودم و از ته دل خندیدم کی بوده.اغراق نمی کنم واقعا نمی دونم کی بوده. فردا باید تاکید می کنم باید به خونه ی عموم اینا برم.دعوتیم اما من هیچوقت تو عمرم از اونجا رفتن خوشحال نبودم هیچ ناراحت هم بودم.اما باید برم! اما سیسترم قراره این تعطیلات رو به یه مسافرت به شهری که تا به حال هیچکدوممون برای گردش نرفتیم وطبیعتی زیبا داره میره.البته به بهانه ی عروسی همکارش می ره.دریغ از یه تعارف به ما!سیسترم سیسترای قدیم.قدیما بیشتر هوامونو داشت. می گم از دلتنگی برای نانا به کجا رسیدم!

Blindness

فیلم "کوری" که بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی زوزه ساراماگوا ساخته شده بنظرم باید جذاب اما مشمئز کننده باشه.کلا فیلمای اینچنینی که لطیف نیستن رو هم دوست دارم.مثل فیلم “brave heart”که من بارها و بارها دیدمش و عاشق آهنگ لطیفشم. یا فیلم "مصائب مسیح" که صحنه های خشن و دلخراش زیلدی داشتن.البته "کوری" فک می کنم بیشتر دیسگاستینگ باشه.به هر حال خیلی مشتاقم که ببینمش.بخصوص که جولیان مور هم نقش اصلیش رو بازی می کنه.

۸ مهر ۱۳۸۷

نانا

شاید دیگه برای همیشه بین من و دوست جون سابق همون ارتباط دور و دیر به دیر اس ام اسی و گاهی تلفنی هم تموم شد!مهم نیست.مگه نه؟!خیلیا شاید جنبه ی حفظ یه ارتباط یا دوستی ساده و بی توقع اونچنانی رو نداشته باشن.
شاید بعد از لواشک اینجا رو پیدا نکنه شایدم پیداش کنه.مهم نیست!هست؟
روزی که وبلاگمو دیگه ندیدم و فهمیدم دیلیت شده آقای bfعزیز آدرسشو برای اولین بار ازم گرفت تا خودش چک کنه.بعد که نبود کلی با حرفای مهربونش آرومم کرد.نبود که دست رو سرم بکشه والا زودتر آروم میشدم و گریه نمی کردم.
کلا وجودش باعث دلگرمیمه.همونطور که خوب حس می کنم منم براش دلگرم کننده ام.
ازش خواستم یه پیشنهادی برای اسم وبلاگی که باید می ساختم بده(یعنی اینجا).
بعد از چند روز که دیگه اینجا رو ساخته بودم یه دفعه گفت:اسمشو بذار sunny angel.
گفتم چرا؟یعنی چی آخه؟
گفت:یعنی تو!چون پوستت سبزست گفتم sunny.من عاشق رنگ پوستتم.
بعد گفت:همیشه دوست داشتم بهت بگم "نانا" فک کردم شاید ناراحت بشی.
گفتم:ا!چه جالب چون منم این نیک نیمو دوس دارم و همیشه برای خودم یه جاهایی استفاده می کنم.و جالبه که همین دو سه روز پیش اتفاقی فهمیدم معنی هم داره!نانا یعنی خدای جنگ!(البته این بیشتر کاربردشه تا معنیش.)
گفتم:حالا که تو هم دوس داری تو وبلاگم اسمتو می ذارم"نانا" .

CAT ON A HOT TIN ROOF

اینو به یاد دو نفر میذارم اینجا. هم پل نیومن همیشه سیگار بر لب که با سرطان ریه هم از دنیا رفت و من خیلی بازیشو دوست داشتم و یه جورایی خاطرات بچگیمو به یادم می آورد.هم به یاد دوست خوب وبلاگ نویسم با وبلاگ گربه روی شیروانی داغ که متاسفانه وبلاگشو بست

۷ مهر ۱۳۸۷

کارد و پنیر

کوچیک بودم و هم بازیهام معمولا سه تا پسر عموهام بودن که خونه شون بغل خونه مون بود.دوتاشون برادر بودن و یکی دیگه شون تک بود که الان چند ساله آلمانه و با یه دختر مقیم اونجا هم ازدواج کرده و دم و دستگاهی داره برای خودش! بگذریم... چون تنها بودم مجبور بودم با پسر عموهام بازی کنم.جنگ بازی و فوتبال وماشین بازی و .... روزی صد بار از مامانم می خواستم یه داداش برام بیاره.خود مامی اینا هم همیشه دوست داشتن یه پسر داشته باشن.اصلا من قرار بود پسر باشم اما دختر از آب بیرون اومدم و کلی حال مامیم برای اینکه نتونسته بود برای شوهر و خونواده ی شوهرش پسر بیاره گرفته شده بود.هرچند که از همون اول برای بابام فرقی نمی کرد و من سوگلی بابام بودم چون بابام عاشق بچه ست و دختر پسرش فرقی نداره. خلاصه داداش دار شدیم و کلی ازین موضوع به خودمون میبالیدیم و به پسر عمومون پز می دادیم که داداش کوچولو داریم.یادمه روز اول که داداش و مامیم از بیمارستان خونه اومده بودن رفتم تو حیاط و پسر عموهامو که سرو صدا می کردن صدا زدم گفتم:"هیس!داداشم خوابه بیدار می شه! " گاهی اوقات مامیم می رفت سر کوچه خرید کنه دادشه رو میسپرد به من.منم در حالیکه داداشه خواب بود کنارش آروم می نشستم و چشم ازش بر نمی داشتم. بزرگ تر که شدم و مدرسه رفتم همیشه وقتی دوستام بهم نخودچی کشمشی چیزی تعارف می کردن میاوردم خونه به داداشم می دادم!دوستامم می دونستن چقدر داداشمو دوس دارم.هر وقت مامیم میومد مدرسه بچه ها با داداشم بازی می کردن. نمی دونم لج و لجبازی اون با من از کی و چرا شروع شد اما از همون بچگی مون کم کم شروع شد و هی شدید تر شد. وقتی بزرگ تر شد و کلاس زبان می رفت من کمکش می کردم و باهاش کار می کردم.ریاضیش رو هم از راهنمایی ودبیرستان به بعد من باهاش تمرین می کردم و کلی حرصم می داد و اذیتم می کرد تا تمرینه رو حل کنه.تا اونجا که من حتی در حالیکه خودم خوب رشته م ریاضی بود و درس و تمرین داشتم درسامو می ذاشتم و با اون کار می کردم!یعنی بابام ازم می خواست که با اون کار کنم منم از اونجا که همی شه روحیه ی فداکاری داشتم از درس خودم می گذشتم. هی سال به سال و روز به روز داداشه رفتارش با من بدتر شد و این روند الانم ادامه داره.حالا هر چی ما به روی خودمون نمیاریم و کلا نادیدش می گیریم فایده نداره.البته خوب می دونم که مامان بابام تو این قضیه بسیار مقصرن!الانم دیگه دیر شده و کاری از دستشون بر نمیاد متاسفانه و من همچنان از دست این داداش نمک نشناسم باید بکشم!همه ی عالم و آدمم می دونن ما با هم کارد و پنیریم. الان دیگه یکسالیه کار می کنه و حقوق خوبیم داره یه جورایی غرور برش داشته و به خودش غره شده.هر کاری می کنه که منو عذاب بده.هر کاری. اینم داستان داداش دار شدن ما و آخر عاقبت همچین آرزویی کردن!

وبلاگ جدیده

تنظیمات وبلاگم شده دردسر برام.اون چیزی که می خوام درنمیاد!با این سرعت پایین اکانتمم حوصله ی آدم سر میره!از اونورم مامانه هی می گه :خسته نشدی اینقدر پای این نشستی؟!! از دست داداشه که نمی دونم چطوری این مشکلات رو برام درست می کنه عصبانیم!از دست خواهره که گاه گداری ازون دفاع می کنه بیشتر!طرف منو که می دونه واقعا مظلوم واقع شدم نمی گیره هیچ تازه ازون ظالم دفاع هم می کنه!هیچ کس نمی دونست من وبلاگ دارم تا اون روزی که وقتی دیدم وبلاگم حذف شده خواهره گریه م رو دید و منم برای اینکه بگم چقدر این داداشه اذیتم می کنه گفتم وبلاگمو حذف کرده.عکس العملی نشون نداد.منم که قصد داشتم وقتی داداشه از سر کار اومد یه دعوای حسابی راه بندازم به توصیه و خواهش آقای bfعزیزم گوش دادم و اون با حرفاش آرومم کرد و منم هیچی نگفتم و به روی خودم نیاوردم که چه غلطی کرده!یه خونسردی عجیبی بهم دست داده بود ضمن اینکه هنوز بخاطر زحمات بر باد رفتم ناراحت بودم دردسرها به همین جا ختم نمیشه.اون نمی دونم از چه طریقی اکانتمم یه کاری می کنه که کانکت نشم!به علاوه ی اینکه الان یه ماهی هست که به لطف نازلی عزیز از فیلتر شکن استفاده می کنم و می تونم وارد اینترنت بشم والا اصلا واردش نمی شم! می بینن چقدر با دردسر می تونم یه وبلاگ داشته باشم و آپدیت کنم.تازه ازین به بعد باید مراقب باشم این یکیو دیگه دیلیت نکنه! دیگه اینکه اونروزی وارد تنظیمات سیستم شدم و یه چیزایی کشف کردم که موهام سیخ شدن.گویا داداشه کاری کرده بوده که به اینباکسم دسترسی داشته باشه.یعنی جی میلمو اونجا دیدم و یه موردیو تیک زده بود که میشد ازون طریق باکسم رو ببینه!حالا چقدر موفق بوده و اینکه آیا تمام ایمیل هامو می خونده یا نه نمی دونم.اگه اینطور باشه که امیدوارم نباشه تمام زندگی خصوصیمو می دونه!!من که اونا رو دیلیت کردم.باز چقدر ازین طریق من می تونم موفق باشم نمی دونم.کاش یه آدم متخصص پیدا می شد کمکم می کرد.ولی اینو می دونم که فرداش از دستم عصبانی بود و می گفت تنظیماتشو به هم ریختم! تو فکر خریدن یه لپ تاپ هستم.اما چند ماه باید کار کنم و پولامو جمع کنم تا بتونم خودم بخرم نمی دونم.کارمم که هنوز شروع نشده. خلاصه دل پری دارم.آدم از غریبه ها بکشه از دست داداششم بکشه.تازه داداشه یه وکیل مدافع هم داشته باشه!

۳ مهر ۱۳۸۷

لواشک

اینم خونه ی جدید!
اما دیروز خیلی بابت از دست دادن "لواشک" ناراحت شدم و گریه کردم.دوسش داشتم.شش ماهی بود که تمام حرف ها و خاطراتم رو اونجا می گفتم.
از ناراحتی هام و شادی هام. خستگی هام و آرزوهام.از دعواهام و دوست داشتن ها و عاشق شدن هام.
از خاطراتم با دوست جون سابق و جدا شدنم.
از خیلی چیزها گفتم.
اما همش بر باد رفت و حالا باید از نو اینجا رو بسازم.یه کمی با اینجا غریبی می کنم اما زمان زود می گذره و من عادت می کنم.
امیدوارم هیچوقت اینجا رو از دست ندم.
و امید وارم دوستانی که اونجا "لواشک"رو دنبال می کردن و به خونه م میومدن اینجا رو پیدا کنن و بازم مهمون خونه م باشن.