۹ دی ۱۳۸۷

دلم گرفت!

نمی دونم چرا آبم با آب همکارای پسرم تو یه جوب نمی ره!خیلی ناراحتم از وضع موجود.من خودمم.کاری نمی کنم.بهشون کاری ندارم حتی وقتایی که ازشون ناراحت می شم.اما تازه بدهکارم شدم.نمی دونم چرا و چی کار کردم.چرا اگه یکی دیگه یه کم خبر چینی کرده و به اصطلاح خودشون زیراب زنی کرده از چشم من میبینن!من که بهشون گفته بودم که هیچ نقشی در اون قضیه نداشتم و کار خواهره بوده.
و واقعا هم نداشتم.از دستشون ناراحت بودم اما من شکایتی نکردم.چرا من که با همه سعی می کنم مدارا کنم و خوب رفتار کنم برعکس می شه و نتیجه عکس میبینم؟!نمی دونم همیشه کجای کارم اشتباهه که درموردم چپکی فکر می کنن.
امروز اون یکی همکارم(خواهر مدیر محترممون)به من می گه شما همیشه اینقدر صبورین و ناراحتی تون رو بروز نمی دین؟می گم آره کلا صبورم و تا جایی که ممکنه در مقابل رفتار بد دیگران سکوت می کنم.از اونور همکارای پسرم به من تیکه میندازن و من به شدت ناراحت می شم اما سکوت می کنم و به روی خودم نمیارم.
نمی دونم باید چه رفتاری رو در پیش بگیرم.جدی تر باشم و باهاشون جدی برخورد کنم یا همچنان به روی خودم نیارم.یا اینکه بهشون بفهمونم که من احتیاجی ندارم که به مهندس شکایت کنم بلکه خیلی راحت می تونم به کسی بالاتر از اون بگم.
آخه همکارام نمی دونن که من معرفم داییمه و داییمم عضو هیات مدیره سازمانه.دیدنش اما نمی دونن من خواهرزاده ایشونم.اینو فقط مدیرم و خواهرش می دونن.
آخه احساس می کنم منو خیلی دست کم گرفتن!نمی دونم چی کار کنم!

۵ دی ۱۳۸۷

اینو چون مارکز رو خیلی دوست می دارم و چون جمله های قشنگی بود از اینجا دزدیدم.
1.دوستت دارم نه به خاطرشخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم .
2.هیچکس لیاقت اشکهای تو را نداردو کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود .
3.اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست نداشت به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .
4.دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
5.بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارکسی باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
6.هرگز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحت هستی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو باشد .
7.تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .
8.هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران .
9.شاید خدا خواسته که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی وسپس شخص مناسب را،به این صورت وقتی اورا یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی .
10.به چیزی که گذشت غم مخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .
11.همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کنو فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده اعتماد نکنی .
12.خود را به فردی بهتر تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از اینکه شخص دیگری را بشناسی و انتظارداشته باشی او تو رابشناسد .
13.زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .
" گابريل گارسيا ماركز "

۳۰ آذر ۱۳۸۷

شب یلدا

امروز نرفتم سر کار.هورا!
حالم از دیروز بد شد.امروزم موندم استراحت کنم.حال داد!یه روز شنبه فک کن نری سر کار!
می گم امشب شب یلداست.کاش دیشب بود.چون باید زود بخوابم که فردا برم سر کار.
یه سوال اگه شما بخواید برای دوستتون یه هدیه بخرین چی می خرین؟حالا دختر یا پسر فرقی نداره.اما معمولا چی فک می کنین اونو خوشحال می کنه؟؟
یه عطر یا اودکلون؟لباس؟گل؟چی؟
این یه مسابقه ست هر کی تونست جواب خوبی بده خودم بهش یه هدیه می دم.
نمی دونم چرا همه تولدا تو دور و اطراف من پشت سرهمن.هر ماه باید برای یکی هدیه بخرم.
یکی راهنمایی کنه.کامنت بده!please!

۲۸ آذر ۱۳۸۷

پاییز87

خیلی زود پاییز تموم شد.احساس می کنم عمرم خیلی زود داره می گذره.تمام روزای این پاییز رو تقریبا شبیه هم گذروندم.خیلی درگیر کار و زندگی واقعی شدم.احساس می کنم از خیلی چیزا دور شدم.دوست هم اتاقی و هم کلاسیم ازم شاکیه و می گه بی معرفتم!
من که از سر صبح می رم سرکار تا شب همونجا هستم و از خورشید و آسمون روز فقط همون چند دقیقه اول صبح و قبل از رسیدنم به محل کارم رو می بینم.همیشه عاشق شب ها بودم.اما حالا دلم برای روز و آفتاب و آسمونش تنگ می شه.
با توجه به محل شرکتی که دراون کار می کنم اکثرا با آدمای لول بالا و فهمیده سرو کار داریم.بین مراجعه کننده ها بعضی از آدما مهربون و قدردان و بسیار محترمن.اما بعضیا بسیار از خود متشکر و مغرور!اونقدر که شاید فک می کنن چون یه کاره ای هستن و ثروت و سرمایه زیادی دارن همه باید جلوشون خم و راست بشن.مثلا یکی بود که مرتب توی حرفاش تکرار می کرد که "من رئیس فلان بیمارستانم و..."بعضی وقتا خستگی توتن آدم می مونه وقتی میبینه این همه برای یه آدم و به نتیجه رسیدن کارش زحمت کشیده اما طرف تازه طلبکار شده و بجای تشکر می گه شماها برای من هیچ کاری نکردید!یا اینکه یکی تو چشمات نگاه کنه و بهت بگه قصدت فقط مردم آزاری بوده...من قیمت خونه م 5 میلیارده... !(چه ربطی به من داره که تو خونه 5 میلیاردی داری !)و گاهی من بی جواب همونطور به چشم طرف نگاه می کنم و هیچی نمی گم.با خودم می گم(I am speachless)گاهی چنان بیرحمانه به آدم حرف میزنن که من خشک می شم و دلم سخت می گیره.چون همیشه نیتم خیر بوده و تمام سعی خودمو کردم که کارمو درست انجام بدم و با همه محترمانه و مهربون برخورد کنم.نه فقط من همکارامم همینطور.
یا اینکه تا لحظه آخرتمام سعیم رو می کنم کارایی که وظیفه منه رو خوب انجام بدم اما مثلا چند روز پیش صبح اول صبح که تازه میام بشینم کارم رو شروع کنم مدیر بسیار فهیم و محترم بنده صدام می کنه به اتاقش و می گه" خانم فلانی من فلان کار رو چهار شنبه پیش گفتم شما هر روز انجام بدین پس چرا انجام ندادین؟"من با تعجب بسیار می گم :وا ! مگه انجام نمی دم؟!من همین دیروز از یه ساعت قبل رفتنم داشتم این کارو می کردم...اما مدام می پره وسط حرفم و می گه اگه این کارو هر روز قبل از رفتن انجام بدین فلان می شه و...
هرچی می گم من حرف شما رو قبول ندارم من هر روز دارم...نه!فایده نداره!اون حرف خودشو میزنه!صبح اول صبح اعصاب آدمو به هم میزنه.هر چی هم من می گم قبول نمی کنه.نمی دونم این حرف نتیجه تصورات و تخیلات خودش بود یا کسی این وسط خواسته بود منو خراب کنه.بازم دلگیر میشم.گاهی وقتا فک می کنم بعضی از این آدمای به ظاهر لول بالا و به اصطلاح با کلاس و ثروتمند یه جو شعور ندارن!فهم و شعور و درک و منطق مهم ترین چیزاییه که آدما باید داشته باشن تا بشه بهشون گفت با فرهنگ و اصیل وهای کلاس!نه موقعیت و شغل و مقام و پول.
پاییز تموم می شه.من خیلی درگیر بودم اما درعین حال خیلی چیزا هم از این اجتماع و مردم و زندگی یاد گرفتم.

۱۵ آذر ۱۳۸۷

من اومدم!

بعد از بیشتر ازیه ماه آپدیت می کنم!
یه مدت که وارد بلاگر نمی تونستم بشم برای همین آپدیت نمی کردم ولی حالا بالاخره تونستم بیام اینجا.اینکه دفعه ی بعدم بتونم یا نه نمی دونم.الانم ذهنم متمرکز نیست و نمی دونم چی بگم.فقط اینکه خیلی کارم زیاده و صبح می رم و گاهی ساعت نه شب می رسم خونه.
یه شب همین هفته ی پیش بود که ازسر کار که اومدم سر شام یهو زدم زیر گریه!اون هفته وبخصوص روز خیلی بهم فشار اومده بود تمام مسوولیت ها به دوش من بود و من دست تنها بودم.مدیره هم یه سری کار دیگه به من می داد و من یه سر داشتم و هزار سودا.ازم توقع بیشتر هم داشت تازه!!نمی تونست بفهمه و متوجه باشه که من این همه کار رو دارم یک تنه انجام می دم و صدام درنمیاد.منم اونشب بهش یه جورایی تو حرفام گفتم که من به همه ی کارها یک تنه نمی رسم تازه انتظار داری فلان کار رو هم من انجام بدم؟!
خلاصه یه وضعی داشتم.اون روز صد بار خواستم گریه کنم.دیگه سر شام نتونستم و کنترلمو از دست دادم.
الان از اون روز وضعم بهتر شده.حرفای اونشبم روش تاثیر گذاشت و فرداش خیلی سعی کرد از دلم در بیاره.
اینم از زندگانی کاری ما!
فقط جمعه ها رو دارم که اونم اکثرا یا مهمونی هستیم یا مهمون داریم.
امیدوارم یه بار دیگه بیام اینجا و درست و حسابی حرف بزنم.خیلی حرف دارما.خیلی.اما فعلا بماند.