۱۰ آبان ۱۳۸۷

روزها

بعد از مدت ها دارم می نویسم.مشکلات زیادی دارم و دلیل آپدیت نکردنم تنها همینه.چیزهایی هست که الان نمی گم باشه برای یه زمان مناسب.زمانی که اگه برسه من باید جشن بگیرم!دیگه وقت وبلاگ خونی هم ندارم مگر بعضی از آخر هفته ها اونم اگه برنامه ای نداشته باشم و خونه باشم.ایمیلمم همون هفته ای یه بار شاید چک کنم چون ظاهراً فراموش شدم.از کوکولی هم که هیچ خبری نیست!فقط هفته ی پیش بود که سراغشو از یکی دیگه گرفتم و اون گفت که خیلی سرش شلوغه و...اما فک نمی کنم کسی به اندازه ی الان من بیزی باشه و فقط یه جمعه ی آخر هفته رو داشته باشه!مهم فعلاً اینه که فراموش شدم!شاید بدلیل آپدیت نکردنامم دوستای اینجا هم فراموشم کنن اما باید بگم که فعلاً یه مدتی رو باید اینطوری بگذرونم و صبر کنم. به شدت درگیر کارمم و هر روز سرم شلوغ تر می شه و کارم بیشتر. و من هر شب خسته تر از قبل به خونه میام و حدود شش ساعتی روی تختم بیهوش میشم تا صبح روز بعد.از کارم فعلا راضیم. دیروز تونستم بعد از مدتی طولانی دوست و همکار سابقمو ببینم.بعد از هفته ای پر کار و شلوغ تنوع خوبی بود.برام از اصفهان سوغاتی هایی آورده بود که هنوز نخوردمشون.آخه پریشب رفتم دندونپزشکی و کلی دردم اومد اما دردش هر چی بود به شدت دفعه ی قبل نبود.دیروز از درد نمی تونستم صبحونه مو که شیر کاکائو و نون خامه ای بود بخورم!اما تغییرات زیادی در ظاهر دندونام ایجاد شده.در طول این پنج ماه کلی دندونام عقب رفته و صاف شده و جای خالی دندونی که کشیده بودم پر شده. تو این چند هفته ی اخیر اتفاقای زیادی افتاده.تازه موهامم یه کم کوتاه و مرتب کردم.بعدشم خواستم شکلاتیش کنم که چون قبلا یه بار رنگ قهوه ای سیر درست همرنگ موهای خودم زده بودم و حالا ریشه هاش یه چند سانتی دراومده بود با رنگ جدیدم ریشه هاش قهوه ای روشن اما خوشرنگی شده و بقیه ش همون شکلاتیه که می خواستم.در کل چیز قشنگی از آب در اومده و سایه روشن داره که به رنگ چشمام می خوره. فعلا همین دیگه تا یه فرصت خوب و اون زمانی که منتظرشم.
.
.
پ.ن: آقا آخرش من نتونستم عکس بالای وبلاگمو طوری بذارم که بدون فیلترشکن دیده بشه!یه بار الیزه برام آپلودش کرد اما اون آدرسو هم که می ذارم درست نمی شه!چراشو نمی دونم.الان خودمم که فیلتر شکن ندارم نمی تونم ماهی و فانوس دریایی بالای وبلاگمو ببینم.کسی می دونه باید چی کار کنم آیا؟؟

۲۹ مهر ۱۳۸۷

اگه كسي دوست داره اينجا رو هميشه بخونه و دنبال كنه لطفا به من ايميل بزنه يا ايميلشو بذاره چون به احتمال قوي مي خوام برم يه جاي ديگه. ايميلمم تو پروفايلم هست.

۱۹ مهر ۱۳۸۷

خیانت

کسی رو میشناسم که تو زلزله ی شمال زن جوون و دو تا بچه ش رو از دست داده بود.مدتی بعد از اون جریان با دختری آشنا شد و این رابطه تا چندین سال ادامه پیدا کرد.درواقع این دختر شد شریک همیشگیش و هر جا هم می رفت اونو با خودش می برد و همه دیگه میشناختنشون.یه مدتم عقد کردن اما بعد جدا شدن و به زندگی همینطوریشون با هم ادامه دادن.این آقا که البته تفاوت سنی نسبتا زیادی هم با دوست دخترش داشت (البته چون موهاشو رنگ می کنه و به خودش می رسه جوون تر نشون می ده) خیلی هم متمول و سرمایه داره و توی این مدت کلی طلاهای سنگین و خونه و ماشین مدل بالا و...برای دختره می گرفته.ناگفته نمونه دختره هم نه زیبایی و جذابیت خاصی داشت نه اندام خوبی.درواقع چاق بود.اما خوب علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.در ضمن تمام این سالها که در کنار هم زندگی می کردن دختره وقتایی که این آقا برای سرکشی به کارهاش به شهرستان می رفته یا شب هایی که دیر میومده خونه یا حتی در طول روز از نبود دوستش استفاده می کرده و هر بار دوست پسر دیگش رو میاورده خونه ی این آقا.البته هیچوقتم از خیانت های این زن با خبر نشد.اما بعد از چند سالی که به همین سبک با هم زندگی کردن بالا خره دختره جدا شد. آقاهه هم از اونجا که آدم با وجدانیه همینطوری رهاش نکرد.براش یه جای خوب خونه خرید و ماشینشم ازش نگرفت تازه قرار شد تا زمانی که ازدواج نکرده هر ماه بهش خرجی بده!از طرفی این دختر که جداییش بی دلیل نبود با پسر دیگه ای ازدواج کرد و باردار هم شد اما همچنان از دوست سابقش خرجی می گیره !آقاهه هم بی خبر از همه جا.جالبه نه؟

۱۸ مهر ۱۳۸۷

حرفای رمانتیک من و نانا

نانا بهم میگه تو یکی از شاهکارای آفرینشی که سر راه من قرار گرفتی!می گه تو چه پیشم باشی چه نباشی چه تو خواب چه بیداری و وقتی بهت فک می کنم در همه حالی برام لذت بخشی.می گم اگه دیر بجنبی می رم لز.بین میشما!بینمون خیلی فاصله افتاده.می گه آره میدونم.منم دلم خیلی برات تنگ شده.امروزم که مامیش اینا اومدن خونش و معلوم نیست تا کی هستن.حتما بعدشم می خواد بره شهرستان به کارای کارخونه برسه.بعدشم که برگرده باز من دقیقا همون موقع پریود می شم!این چه اوضاعیه؟!شده قضیه ی "آقای م.." که همش درگیر کارش بود.البته اون خیلی قضیه ش فرق داشت و هر روز به قول خودش عین مارکوپولو اینور اونور بود.خوب دلم خیلی تنگ شده.از خوابایی که میبینم معلومه دیگه.همش خواب بوس و بغل میبینم.بهش می گم الان رفتم موهامو یه کم کوتاه کردم خوگشل شدم دلت آب.می گه بد جوریم داری دلمو آب می کنی دختر کوچولوی من.من به اندازه ی کافی دلتنگت هستم!می گه دوس داشتم بچه بودی همه جا باهام بودی.هر جا می رفتم می بردمت.می گم حالا چرا بچه؟می گه دوس دارم همش بغلم باشی.

لز.بین شدم!

دختره رو بغل کردم و حس عجیبی بهم دست داد که تا به حال تجربه نکرده بودمش.وقتی می بوسیدمش و صورتمو بهش می مالیدم از نرمی و لطافت پوستش خوشم میومد.با خودم می گفتم همینه که مردها اینقدر از ما زنها لذت می برن!از تغییرات توی چهرش می فهمیدم که داره لذت می بره اما کاملا در مقابل من منفعل بود.نرمی سینه هاشم که دیگه نگو!با اینکه اولین بار بود اما خوب چون خودمم دختر بودم می دونستم باید چی کار کنم که خوب لذت ببره.نمیدونم از سرمستی اون بود یا نه از لذتی بود که من از تنش میبردم که خودمم مثل اون اور.گاسم شدم. ازخواب پریدم.فک کردم عجب خوابی دیدم!اما عین بیداری بود تمام اون حس ها رو انگار تو عالم واقعی تجربه کرده بودم.خلاصه که حس متفاوتی داشت لز.بین بودن اما حاضر نیستم اینطوری باشم چون اون لذت واقعی رو برام نداشت.

۱۷ مهر ۱۳۸۷

رسم زمونه

وقتی می گن به آدم دنیا فقط دوروزه آدم دلش می گیره ای خدا ای خدا ای خدایا... وقتی یکی میمیره ناخداگاه این ترانه تو ذهنم تکرار میشه مدام. دیشب خیلی بد خوابیدم.همش خوابای بد می دیدم.اولش تا دوساعت خوابم نمی برد.بعدش تا خوابم برد مامان از بیمارستان اومد و پریدم از خواب.باز کلی طول کشید تا خوابم برد.بعدشم خواب دیدم بابام حالش بده اما با اینکه می دونست می خندید و با یه شادیی از من می خواست که مثل اون وقتایی که کوچیک بودم و خیلی بابایی بغلش کنم.وقتی بغلش کردم درست همون حس بچگی بهم دست داد.با خودم فک می کردم خیلی سال گذشته که بابامو اینطوری بغل نکردم و ناراحت بودم که دیگه دیر شده و ..... بعدش از خواب پریدم و دوباره که خوابم برد خواب مامانمو دیدم که مریضه.خیلی دردناک بود.همین الانم با به یاد آوردنش گریه م گرفته .خودشم ناراحت و نالان بود.نمیدونم چش بود اما خیلی بد بود و دیگه امیدی نبود.با التماس به چشمام نگاه می کرد.منم با التماس و چشمای پر از اشک ازش می خواستم منو تنها نذاره.خواهش می کردم..می گفتم قول می دم جبران کنم.بیشتر بهت برسم.کمکت کنم تو کارا.فقط نرو.زار زار گریه می کردم.فک می کنم گریه م با صدای بلند بود و واقعی. نمی دونم چرا پشت سر هم این دوتا خواب رو دیدم!شاید خدا می خواد بهم بگه که بیشتر قدر مامان بابا رو بدونم.آخه من که قدرشونو می دونم.نمی تونم تصور کنم لحظه ای که نباشن. شایدم چون دیشب مامان بزرگموعمل کردن و زنده بودن یا نموندنش پنجاه پنجاه بود این نگرانی تو ضمیر ناخوداگاهم بود.اما مامان بزرگ صبح به هوش اومد و خواهرزاده ی مامان بزرگم رفت.همیشه همینطوره که اونی که انتظارشو داری می مونه اما جوون تره میره.خیلی سخت مریض بود و خیلی عذاب کشید اما جوون بود.

۱۶ مهر ۱۳۸۷

کی منو یاد چی میندازه!

یه شب قبل از اینکه خوابم ببره تو تختم داشتم فک می کردم اسم بعضی وبلاگا منو یاد چیزای خاصی میندازه.تصمیم گرفتم اینجا بگم چه وبلاگایی منو یاد چه چیزایی میندازه. الیزه منو یاد کاخ الیزه ی فرانسه میندازه و بالعکس هروقت اسم کاخ الیزه رو تو اخبار میشنوم یاد الیزه میفتم ضمن اینکه همیشه الیزه رو دختر بسیار مهربون و باعاطفه ای می دونم.کیوان سی وپنج درجه منو یاد دوتا مورد میندازه.یکی اینکه وقتی کوچیک بودم یه پسر همسایه داشتیم که از منم کوچیک تر بود و اسمش کیوان بود همیشه تو راه مدرسه اذیتم می کرد و به طرفم سنگ می انداخت و من هیچوقت ازش شکایتی به مامانم اینا نمی کردم نمیدونم چرا!و دیگه اینکه "سی و پنج درجه" همیشه منو یاد نقاله ای که تو دوران مدرسه داشتم میندازه! انار منو یاد خود انار و پاییز میندازه و یاد اناری که یه بار با دوست جون سابق قرار گذاشتیم همزمان بخوریم.اونموقع من خوابگاه بودم و اون خونه شون. گربه روی شیروانی داغ رو که قبلا هم گفتم خیلی دوسش داشتم و دوست خوبی برام بود منو خوب مسلما یاد فیلمش مینداخت.دورترها باز منو یاد دیفرانسیل و مفهوم بینهایت میندازه.نازلی چیز خاصی رو برام تداعی نمیکنه جز اینکه همیشه حس می کنم که باید دختری زبر و زرنگ و ریلکسی باشه و یلداهه هم ضمن اینکه منو یاد دوست دوران ابتداییم که اسمش یلدا بود میندازه باز تو نظرم دختر راحت و درعین حال پر شور و شر رو تداعی می کنه. اما کوکولی و رفیق پیرش!کوکولی رو دوست میدارم و دوست خوبی می دونمش اما رفیق پیرش...با اینکه حس میکنم جوونه این اسم برای آدم کانوتیشن منفی ایجاد می کنه. نیسی فورا چهرش رو به ذهنم تداعی می کنه و در عین حال که چهرشو خیلی دوست دارم خودشو هم آدم مهربون و پراحساسی می دونم.مسعوده هم منو یاد کسی میندازه که هرکس لواشک رو می خوند می تونه حدس بزنه و من اینجا بیشتر از این نمی گم.فعلا همینا هستن که این چیزایی که گفتم رو برم تداعی می کنن.

درد دل

دیشب خیلی خسته از کارم برگشتم خونه.اونقدر که فقط دلم می خواست سیر بخوابم.امروز نباید می رفتم.اما از فردا کارم رسما شروع میشه.دیشب وقتی تو مترو دخترایی رو میدیدم که می گفتن و میخندیدن و اثری از خستگی تو چهرشون نبود و با آرایش کامل بودن به خودم می گفتم این خنده ها واقعیه یا نه می خندن و خودشون رو شاد و شنگول نشون می دن؟!یه طوری که انگار هیچ اتفاق بدی اطرافشون نمیفته و همه چی بروفق مراده.نمیدونم شایدم من خیلی افسرده ام!یا شایدم کسی نیست که همراهش بگم و بخندم و حداقل درظاهر شاد باشم.هر کسی به کار خودش مشغوله.دوستانم که هر کدوم به یه کاری مشغولن وجاهای مختلف پراکنده ان و من نمیبینمشون.سیستر بزرگه که خونه زندگی خودشو داره و با دوتا جغله هاش مشغوله.که البته بید بگم خونه شون که می رم روحیه م عوض میشه.چون باهام حرف میزنن و از کار و بار و چیزای جزئی حتی می پرسن و با جغله ها می خندم و بازی می کنم.بخصوص قلمبه (که یه سال و چهار ماشه) و تازگی ها خیلی شیرین شده و لوس بازی های خاص سنش رو داره و مهربونی های از ته دل چشم آبی(که قلمبه تازگیا یاد گرفته صداش می کنه" باجو" البته با همون طرز ادای یه بچه ی یه ساله).این یکی سیستره هم که کار و دوستا و تفریحات خودشو داره و تنها میدونم که هست.بی اینکه حرف صمیمانه و خواهرانه ای بینمون باشه.اصلا حرف خاصی شاید جز در حد مسائل کلا روزمره بینمون نباشه.با مامان و بابا هم که حرف مشترکی نداریم باز مگر در همون حد روزمره. می مونه نانا که اگه اونم نبود من دیگه کاملا تنها و بی انگیزه بودم.هرچند که اونم خیلی گرفتاره و هنوز فرصتی نکردیم که همو ببینیم!اما همراه و همدلمه.اگه اینجا رو هم نداشتم باز بی انگیزه تر بودم.لااقل اینجا می تونم حرف هامو بزنم و دوستانی که ندیمشون اما باشون ارتباط دارم هستن.

دغدغه ی همیشگی من وهم نسلی های من

اینو از کیوان خوندم واین فکرها و حرف ها به یادم اومد. هنوز وقتی دوستان خونوادگی بابا مامان دور هم جمع می شن از اون سالها و خاطرات جوونیشون می گن.و البته به غیر از اونا دو تا خواهرامم با بچه های اون دوستای قدیمی خاطرات شیرین کودکی شونو مرور می کنن.و من و امثال من که بعد از اون دوره بدنیا اومدیم خاطره ی شیرینی اونچنان که اونا تعریف می کنن نداریم و فقط میشنویم و غبطه می خوریم که چقدر دیر بدنیا اومدیم.خاطرات کودکی ما مربوط می شه به جنگ و ترس و قحطی.به دوره ای که من فقط عکس موز رو توی زورنال خیاطی مامانم دیده بودم وخیلی دیر و زمانی که پنج شش سالم بود طعم اونو برای اولین بار چشیدم. مامان اینا از تابستون هایی که کنار دریا می گذروندن و شادی هاشون می گن.از مسافرتهای همیشگی و برنامه ریزی شده ی ایران گردی و از شبهایی که به باشگاه افسران پایگاه می رفتن و برو بیا هاشون.اونموقع یه افسر ارتش کلی خدم و حشم داشت و در خونه های ویلایی مخصوص افسران زندگی می کردن.از تعریف های مامان اینا می دونم که پایگاه جایی سوای شهر بود و مردم شهر آرزو داشتن یه بار بتونن پا به اونجا بذارن و فقط اونجا رو ببینن.آرزو داشتن که بچه هاشونو به پارک پر از وسایل بازی اونجا بیارن یا حتی در مدرسه ی اونجا درس بخونن.باغبونایی داشتن که مرتب به محوطه ی بسیار زیبای اونجا رسیدگی می کردن.من از اونجا که به گل و گیاه از همون بچگی علاقه داشتم با اینکه زمانی که اونجا زندگی می کردیم دوسال بیشتر نداشتم باغبونمون رو خوب بخاطر دارم.و گلهای زرد خوشگلی که دور خونه مون کاشته بود.می گن اینقدر صلح و صفا بین دوستا و خونواده ها بود و اینقدر شاد بودن و بی دغدغه زندگی می کردن که من نمی تونم تصورش رو کنم و الان وقتی دور هم جمع می شن حسرت زندگی اونموقع رو می خورن.شاید اونموقع امکانات زندگی مثل امروز نبود.حالا تو خونه ی هر خانم خونه ای رو ببینی اکثرا هرچی نداشته باشن ماشین ظرفشویی و سرخ کن و مایکروویو و ...شونو دارن.اون زمان اینا نبود زندگیا ساده تر بود اما صفا بود.دلخوشی بود.بابا می گه اولین ماشینی که خریده بود زیان بود.با اون ماشین کلی ایران گردی کرده بودن.از جنوبو گشته بودن تا شمال.اما الان مردم یه مسافرت بخوان برن کلی دردسر و خرج داره.از بنزین گرفته تا ... عید طی مسافرتی که داشتیم بعد از حدود بیست و شش سال به همون پایگاه رفتیم.اثری از تعریف های مامان اینا و زیبایی ها و خونه های ویلایی ساخت اروپایی ها وگل و گیاه و درخت و باغ نبود.تا بود زشتی بود و کثیفی و بی نظمی!دیگه نه از درخت شاه توتی که من یواشکی با قدم های یه بچه ی دوساله به زیر اون می رفتم و شاه توت می خوردم و لباس های صورتی روشنم رو شاه توتی می کردم اثری بود نه از باغچه های پر از گل ونه از درخت های پشت خونه مون.تا بود خرابی بود و شلختگی مثل همه ی خونه سازمانی های همین دوره ی خودمون .به همه مون حتی من که دو سال اول زندگیمو فقط اونجا بودم یه حس غم و نوستالزیکی دست داد. اون گوشه ای بود از ایران اون زمان.وما با تصورات اونموقع به اونجا رفتیم و اثری از اون ندیدیم.اما این بلا سر تمام ایرانمون اومده و ما چشمامون دیگه عادت کرده و نمی بینیم.من و امثال منم که هیچوقت اون زمان آبادانی و خوشی روندیدیم و فقط از تعریفای این و اون تصور کردیم.والان مدام و هر روز به این فکر می کنم که آیا می شه ما هم اون خوشی ها و بی دغدغگی ها رو تجربه کنیم؟می شه ما هم وقتی این همه صبح کله ی سحر و تو تاریکی هوا می ریم سر کار و شب بر می گردیم امیدوار باشیم که بتونیم پس انداز کنیم و برنامه ریزی کنیم که چطور پس اندازمونو خرج کنیم؟می تونیم بازم مثل جوونای اون دوره کنار دریا بریم و تفریحات شبا نه مون به راه باشه و فقط این نباشه که صبح بریم سر کار و شب برگردیم خسته و افسرده به رختخوابمون پناه ببریم؟ نمیدونم به عمر من قد میده یا نه.اما امیدوارم و دعا می کنم که اون روز زودتر بیاد!

۱۵ مهر ۱۳۸۷

A WISH

I am dog tired!just wanna sleep.I wanna calm & kind breast to put my head on it.leave me,I just need a safe place to rest & have a sweet dream.

۱۴ مهر ۱۳۸۷

لنگ در هوا

بالاخره از لنگ در هوایی در اومدم.صبح پاشدم اومدم تو اینترنت و وب گردی. هنوز صبحونه مو نخورده بودم و ساعت 9:20 بود که بهم اس ام اس دادن که باید تا ظهر خودمو به محل کارم برسونم.منم سریع یه چیزی خوردم و تختمو مرتب کردم و آماده شدم.استرس داشتم.نانا همون موقع اس ام اس داد و من بهش گفتم.سعی کرد آرومم کنه و بهم اعتماد به نفس بده.وقتی رسیدم هنوز اون آقای مهندسی که قرار بود بیاد تست کنه نیومده بود.رئیس خودمون بود که پسر جوونیه ازم با شکلات و بیسکویت و آبمیوه(که من فک می کردم چاییه و نمی خوردم تا بعد که خودش گفت آب انارتونو بخورین)پذیرایی کرد..همکارای دیگه که البته سمتشون با من متفاوته هم اومده بودن.خلاصه بیشتر از نیم ساعتی نشستیم و صحبت می کردیم که جناب مهندس بد اخلاقی که قبلا هم موقع شروع دوره ی آموزشی و مراسم افتتاحیه دیده بودمش اومد.تا اومد بعد از سلام علیک از من خواست پشت سیستم بشینم تا تست بشم!قلبم تالاپ تولوپ می زد.اونقدر هول شده بودم که اولش موقع تایپ کردن آدرس سایت حروف رو گم می کردم.یکی نبود بگه بابا من کلی در روز کلی تایپ می کنم الان هول شدم.بعدشم اولین کار عملیی که باید انجام می دادم درست موردی بود که سر کلاس هامون فقط بهمون توضیح شفاهی داده بودن و عملی کار نکردیم تا یاد بگیریم و اشکالمون رفع بشه.همیشه هم از این موضوع می ترسیدم.خلاصه یه کم یه جاهاییشو گیر می کردم و مهندسه می گفت.بعد به رئیس خودم گفت این خانوم تو این مدت یه ماه و نیمه تمرین نکرده!اولش هیچی نگفتم و رئیسه دفاع کرد که خوب موقعیتی نداشتن تا تمرین کنن.بعد که بازم گفت برگشتم گفتم اصلا سیستم شما اونموقع اشکال داشته و ما نمی تونستیم وارد بشیم و کار کنیم تو دوره ی کاراموزی هم که باز این سیستم نصب نبود من از کجا باید تمرین می کردم؟! دیگه حسابی عصبانیم کرده بود.همکارمم حرف منو تایید کرد و گفت راست می گن کلاسای ما هم همینطوری بود.اما اون حرف خودشومی زد.خلاصه قرار شد فردا رو بصورت آزمایشی بریم کار کنیم تا دستمون تند بشه.خوشحالم که دیگه این دوره ی بطالت یه ماهه م تموم شد و بازم می رم سر کار. دیشب داشتم حس می کردم که دارم دیپرس میشم.همه چی برام یکنواخت شده بود دیگه.روحیه م باز مثل قبل از اون کار قبلیم و دوره ی بیکاریم کسل و خسته شده بود.خدا به موقع به دادم رسید.اما صبح حسابی شکه شدم که یه دفعه ای بهم خبر دادن.امیدوارم زود به کارم وارد بشم.می دونم که مهره ی اصلی اونجا من هستم.اگه من کارمو بد انجام بدم همه ی کارای بعدی هم خراب میشه.از این به بعد بازم وقت زیادی برای آپدیت کردن نخواهم داشت.اما تمام سعی خودمو می کنم تا به اینجا هم برسم.

passion

خسته بودند وخیلی زود خوابیدند.هر چند زن بیشتر از بوسه و نوازش می خواست اما خستگی او را درک می کرد.یک ساعت بعد از خواب پرید در حالیکه کاملا حس می کرد خیس است.نگاهی به مرد که بنظر می رسید به خواب عمیقی فرو رفته باشد انداخت.بلند شد و به آشپزخانه رفت تا آبی بخورد و از فکر بیدار کردن مرد بیرون بیاید.عطشی شدید داشت که رهایش نمی کرد.به تخت برگشت.به محض اینکه روی مرد خم شد و لبان داغش را بر گونه ا ش گذاشت مرد چرخی زد و تن پر خواهش زن را در آغوش گرفت...کمی بعد هر دو سرمست از عشق نا هنگام به خواب شیرینی فرو رفتند.

۱۳ مهر ۱۳۸۷

سوء تفاهم

می گن دو جنس مخالف حرف همو اونطور که باید متوجه نمیشن.یعنی ممکنه یه جمله رو که یه خانوم می گه یه خانوم دیگه خوب منظور رو متوجه می شه اما همون جمله رو اگه یه آقا بشنوه ممکنه ناراحت یا عصبانی بشه.اینم مربوط می شه به همون طرز عملکرد مغزهای زن و مرد که با هم خیلی متفاوته. اینو گفتم که بگم برای اولین بار من از دست نانا سر یه جمله ناراحت شدم.اونقدر که دیگه خوابم نمی برد و هی تو تختم غلت می زدم گرمم می شد پا می شدم پنجره رو باز می کردم...خیلی ناراحت بودم.گریه مم نمی گرفت که لا اقل سبک شم.می دونستم اون خوابش برده وحالا چطوری وسط خواب پریده بود و جواب منو اونطوری داده بود نمی فهمیدم. من در حالیکه دیگه مطمئن بودم خوابیده وبیشتر از چهل دقیقه می شد که اس ام اسی نداده بود گفتم از اینکه اون روز نتونستم بیام از دست خودم ناراحتم.(البته خوب اون موضوع دست خودم نبود.طبیعت اینطور خواسته بود.)اینو گفتم و منتظر جواب نبودم.رفتم دستشویی برگشتم دیدم جواب داده!گفته بود:" خوب کاری کردی نیومدی.وقتی آدم دلش راضی نباشه به هیچکدوم خوش نمیگذره." از حرفش تعجب کردم و ناراحت شدم چون فک کردم منظورش اینه که من در مورد دلیل نیومدنم دروغ گفتم و درواقع دلم نمی خواسته که برم!در حالیکه خودم خواسته بودم و زمانی که اولش بر نامه م به هم خورد و بهش گفتم خیلی ناراحت شد و با کلی اینور اونور کردن دوباره برنامه چیدیم.بهش جواب دادم خیلی بدی نانا!من هیچوقت بهت دروغ نگفتم.چرا درموردم اینطوری فکر می کنی؟! جوابی نداد و فهمیدم باز خوابش برده.منم هی این پهلو اون پهلو می شدم و نمی تونستم از دلم بیرون کنم.بعد از مدتی تازه جواب اون اس ام اسی که گفته بودم باید بیشتر به فکر سلامتیت باشی و... رو داد و تشکر کرد.گفتم خیلی از دستت عصبانیم!بعد از چند دقیقه که انگار داشت اس ام اسامو می خوند گفت:"واقعا که!من می خواستم دلداریت بدم.اینطوری سوء تفاهم پیش میاد فردا بهت زنگ می زنم حرف میزنیم. گفتم من کی راضی نبودم؟!گفت:عزیزم من منظورم اون نبود.ببخشید.گفتم به هر حال من دوست ندارم به کسی تحمیل بشم.شب بخیر.جواب داد:"دیگه داری عصبانیم می کنیا!"می دونستم که بد گفتم اما خوب عصبانی بودم دیگه.صبحم که پاشدم هی می خواستم ازش عذر خواهی کنم هی می گفتم تا شب صبر کن بچه!الان که تازه این پست رو شروع کرده بودم بهم اس ام اس داد و کلی ازم عذر خواهی کردوباز گفت منظور بدی نداشته و فقط می خواسته دلداریم بده که شرایطمو درک می کنه و من نباید خودمو سرزنش کنم.منم ازش عذر خواهی کردم و به این ترتیب زندگی شیرین شد. ولی اینه که می گن دو تا غیر همجنس گاهی حرفای همو اونطور که باید نمی فهمن و دچار سوءتفاهم می شن.

۱۱ مهر ۱۳۸۷

حال گیری!

دیدین یه وقتایی آدم یه عالم برنامه می ریزه با کلی ذوق و شوق. بعد در حالی که فک می کنه همه چی روبه راهه یهو یه مشکل اساسی پیش میاد و تمام برنامه هاتو به هم میریزه؟ دیشب با کلی برنامه ریزی و مذاکره با نانا که به سختی انجام شد قرار شد امروز بعد از هفت هفته همدیگه رو ببینیم. ما صبح پاشدیم و با کسالت و بی میلی تمام صبحونه مونو میل کردیم.ناگهان از احساسات بدی که تو دلمون داشتیم متوجه شدیم برنامه ی امروزو باید به هم بریزیم.همیشه همینطوره!درست زمانی که نباید اتفاق میفته.زمانی که می خوای مسافرت بری-مثل شمال رفتن دفعه ی قبل- زمانی که با هزار زحمت برنامه هاتو ردیف می کنی و فک می کنی همه چی مرتبه یه قرار میذاری یهو خیلی غیر مترقبه و پیش بینی نشده همه چیو میریزه به هم! بعد مجبوری یه اس ام اس بدی که نمی تونی بیای و قرارتو کنسل می کنی.خیلی بده.خیلی حال گیریه.