۹ مهر ۱۳۸۷

من و دلتنگی

دلم برای نانا تنگ شده.خیلی زیاد! الان درست هفت هفته ست که ندیدمش.خیلیه نه؟آخرین بار قبل از مسافرتم به شمال بود.بعدش نانا برای کارش رفت شهرستان .بعدشم که اومد من درگیر کلاسای مربوط به کار جدیدم بودم صبح تا شب.هرچند که چند روز بعد بازم رفت شهرستان و بخاطر مشکلات کاریش حسابی درگیر بود. اما امروز صبح بالاخره برگشت .ساعت 9 بود که گفت تازه رسیده تهران. حسابی داریم لحظه شماری می کنیم که همدیگه رو ببینیم.هنوز معلوم نیست کی.چون برنامه ی من هنوز مشخص نیست.از این لنگ در هوا بودن بیزارم.نمیدونم بالاخره کی باید برم سر کار جدیدم.البته بدم نمیاد استفاده کنم و صبحا رو راحت تا 9 بخوابم و برای خودم کتاب بخونم و تو اینترنت ولگردی کنم.اما از این که معلوم نیست کی دقیقا کارم شروع میشه راضی نیستم. الان صدای جیغ و داد شادی همسایه بغلیه میاد که گویا خانومه مثل همیشه دوستاشو دعوت کرده و دارن هوار می کشن. فک کردم یادم نمیاد آخرین باری که خیلی شاد بودم و از ته دل خندیدم کی بوده.اغراق نمی کنم واقعا نمی دونم کی بوده. فردا باید تاکید می کنم باید به خونه ی عموم اینا برم.دعوتیم اما من هیچوقت تو عمرم از اونجا رفتن خوشحال نبودم هیچ ناراحت هم بودم.اما باید برم! اما سیسترم قراره این تعطیلات رو به یه مسافرت به شهری که تا به حال هیچکدوممون برای گردش نرفتیم وطبیعتی زیبا داره میره.البته به بهانه ی عروسی همکارش می ره.دریغ از یه تعارف به ما!سیسترم سیسترای قدیم.قدیما بیشتر هوامونو داشت. می گم از دلتنگی برای نانا به کجا رسیدم!

Blindness

فیلم "کوری" که بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی زوزه ساراماگوا ساخته شده بنظرم باید جذاب اما مشمئز کننده باشه.کلا فیلمای اینچنینی که لطیف نیستن رو هم دوست دارم.مثل فیلم “brave heart”که من بارها و بارها دیدمش و عاشق آهنگ لطیفشم. یا فیلم "مصائب مسیح" که صحنه های خشن و دلخراش زیلدی داشتن.البته "کوری" فک می کنم بیشتر دیسگاستینگ باشه.به هر حال خیلی مشتاقم که ببینمش.بخصوص که جولیان مور هم نقش اصلیش رو بازی می کنه.

۸ مهر ۱۳۸۷

نانا

شاید دیگه برای همیشه بین من و دوست جون سابق همون ارتباط دور و دیر به دیر اس ام اسی و گاهی تلفنی هم تموم شد!مهم نیست.مگه نه؟!خیلیا شاید جنبه ی حفظ یه ارتباط یا دوستی ساده و بی توقع اونچنانی رو نداشته باشن.
شاید بعد از لواشک اینجا رو پیدا نکنه شایدم پیداش کنه.مهم نیست!هست؟
روزی که وبلاگمو دیگه ندیدم و فهمیدم دیلیت شده آقای bfعزیز آدرسشو برای اولین بار ازم گرفت تا خودش چک کنه.بعد که نبود کلی با حرفای مهربونش آرومم کرد.نبود که دست رو سرم بکشه والا زودتر آروم میشدم و گریه نمی کردم.
کلا وجودش باعث دلگرمیمه.همونطور که خوب حس می کنم منم براش دلگرم کننده ام.
ازش خواستم یه پیشنهادی برای اسم وبلاگی که باید می ساختم بده(یعنی اینجا).
بعد از چند روز که دیگه اینجا رو ساخته بودم یه دفعه گفت:اسمشو بذار sunny angel.
گفتم چرا؟یعنی چی آخه؟
گفت:یعنی تو!چون پوستت سبزست گفتم sunny.من عاشق رنگ پوستتم.
بعد گفت:همیشه دوست داشتم بهت بگم "نانا" فک کردم شاید ناراحت بشی.
گفتم:ا!چه جالب چون منم این نیک نیمو دوس دارم و همیشه برای خودم یه جاهایی استفاده می کنم.و جالبه که همین دو سه روز پیش اتفاقی فهمیدم معنی هم داره!نانا یعنی خدای جنگ!(البته این بیشتر کاربردشه تا معنیش.)
گفتم:حالا که تو هم دوس داری تو وبلاگم اسمتو می ذارم"نانا" .

CAT ON A HOT TIN ROOF

اینو به یاد دو نفر میذارم اینجا. هم پل نیومن همیشه سیگار بر لب که با سرطان ریه هم از دنیا رفت و من خیلی بازیشو دوست داشتم و یه جورایی خاطرات بچگیمو به یادم می آورد.هم به یاد دوست خوب وبلاگ نویسم با وبلاگ گربه روی شیروانی داغ که متاسفانه وبلاگشو بست

۷ مهر ۱۳۸۷

کارد و پنیر

کوچیک بودم و هم بازیهام معمولا سه تا پسر عموهام بودن که خونه شون بغل خونه مون بود.دوتاشون برادر بودن و یکی دیگه شون تک بود که الان چند ساله آلمانه و با یه دختر مقیم اونجا هم ازدواج کرده و دم و دستگاهی داره برای خودش! بگذریم... چون تنها بودم مجبور بودم با پسر عموهام بازی کنم.جنگ بازی و فوتبال وماشین بازی و .... روزی صد بار از مامانم می خواستم یه داداش برام بیاره.خود مامی اینا هم همیشه دوست داشتن یه پسر داشته باشن.اصلا من قرار بود پسر باشم اما دختر از آب بیرون اومدم و کلی حال مامیم برای اینکه نتونسته بود برای شوهر و خونواده ی شوهرش پسر بیاره گرفته شده بود.هرچند که از همون اول برای بابام فرقی نمی کرد و من سوگلی بابام بودم چون بابام عاشق بچه ست و دختر پسرش فرقی نداره. خلاصه داداش دار شدیم و کلی ازین موضوع به خودمون میبالیدیم و به پسر عمومون پز می دادیم که داداش کوچولو داریم.یادمه روز اول که داداش و مامیم از بیمارستان خونه اومده بودن رفتم تو حیاط و پسر عموهامو که سرو صدا می کردن صدا زدم گفتم:"هیس!داداشم خوابه بیدار می شه! " گاهی اوقات مامیم می رفت سر کوچه خرید کنه دادشه رو میسپرد به من.منم در حالیکه داداشه خواب بود کنارش آروم می نشستم و چشم ازش بر نمی داشتم. بزرگ تر که شدم و مدرسه رفتم همیشه وقتی دوستام بهم نخودچی کشمشی چیزی تعارف می کردن میاوردم خونه به داداشم می دادم!دوستامم می دونستن چقدر داداشمو دوس دارم.هر وقت مامیم میومد مدرسه بچه ها با داداشم بازی می کردن. نمی دونم لج و لجبازی اون با من از کی و چرا شروع شد اما از همون بچگی مون کم کم شروع شد و هی شدید تر شد. وقتی بزرگ تر شد و کلاس زبان می رفت من کمکش می کردم و باهاش کار می کردم.ریاضیش رو هم از راهنمایی ودبیرستان به بعد من باهاش تمرین می کردم و کلی حرصم می داد و اذیتم می کرد تا تمرینه رو حل کنه.تا اونجا که من حتی در حالیکه خودم خوب رشته م ریاضی بود و درس و تمرین داشتم درسامو می ذاشتم و با اون کار می کردم!یعنی بابام ازم می خواست که با اون کار کنم منم از اونجا که همی شه روحیه ی فداکاری داشتم از درس خودم می گذشتم. هی سال به سال و روز به روز داداشه رفتارش با من بدتر شد و این روند الانم ادامه داره.حالا هر چی ما به روی خودمون نمیاریم و کلا نادیدش می گیریم فایده نداره.البته خوب می دونم که مامان بابام تو این قضیه بسیار مقصرن!الانم دیگه دیر شده و کاری از دستشون بر نمیاد متاسفانه و من همچنان از دست این داداش نمک نشناسم باید بکشم!همه ی عالم و آدمم می دونن ما با هم کارد و پنیریم. الان دیگه یکسالیه کار می کنه و حقوق خوبیم داره یه جورایی غرور برش داشته و به خودش غره شده.هر کاری می کنه که منو عذاب بده.هر کاری. اینم داستان داداش دار شدن ما و آخر عاقبت همچین آرزویی کردن!

وبلاگ جدیده

تنظیمات وبلاگم شده دردسر برام.اون چیزی که می خوام درنمیاد!با این سرعت پایین اکانتمم حوصله ی آدم سر میره!از اونورم مامانه هی می گه :خسته نشدی اینقدر پای این نشستی؟!! از دست داداشه که نمی دونم چطوری این مشکلات رو برام درست می کنه عصبانیم!از دست خواهره که گاه گداری ازون دفاع می کنه بیشتر!طرف منو که می دونه واقعا مظلوم واقع شدم نمی گیره هیچ تازه ازون ظالم دفاع هم می کنه!هیچ کس نمی دونست من وبلاگ دارم تا اون روزی که وقتی دیدم وبلاگم حذف شده خواهره گریه م رو دید و منم برای اینکه بگم چقدر این داداشه اذیتم می کنه گفتم وبلاگمو حذف کرده.عکس العملی نشون نداد.منم که قصد داشتم وقتی داداشه از سر کار اومد یه دعوای حسابی راه بندازم به توصیه و خواهش آقای bfعزیزم گوش دادم و اون با حرفاش آرومم کرد و منم هیچی نگفتم و به روی خودم نیاوردم که چه غلطی کرده!یه خونسردی عجیبی بهم دست داده بود ضمن اینکه هنوز بخاطر زحمات بر باد رفتم ناراحت بودم دردسرها به همین جا ختم نمیشه.اون نمی دونم از چه طریقی اکانتمم یه کاری می کنه که کانکت نشم!به علاوه ی اینکه الان یه ماهی هست که به لطف نازلی عزیز از فیلتر شکن استفاده می کنم و می تونم وارد اینترنت بشم والا اصلا واردش نمی شم! می بینن چقدر با دردسر می تونم یه وبلاگ داشته باشم و آپدیت کنم.تازه ازین به بعد باید مراقب باشم این یکیو دیگه دیلیت نکنه! دیگه اینکه اونروزی وارد تنظیمات سیستم شدم و یه چیزایی کشف کردم که موهام سیخ شدن.گویا داداشه کاری کرده بوده که به اینباکسم دسترسی داشته باشه.یعنی جی میلمو اونجا دیدم و یه موردیو تیک زده بود که میشد ازون طریق باکسم رو ببینه!حالا چقدر موفق بوده و اینکه آیا تمام ایمیل هامو می خونده یا نه نمی دونم.اگه اینطور باشه که امیدوارم نباشه تمام زندگی خصوصیمو می دونه!!من که اونا رو دیلیت کردم.باز چقدر ازین طریق من می تونم موفق باشم نمی دونم.کاش یه آدم متخصص پیدا می شد کمکم می کرد.ولی اینو می دونم که فرداش از دستم عصبانی بود و می گفت تنظیماتشو به هم ریختم! تو فکر خریدن یه لپ تاپ هستم.اما چند ماه باید کار کنم و پولامو جمع کنم تا بتونم خودم بخرم نمی دونم.کارمم که هنوز شروع نشده. خلاصه دل پری دارم.آدم از غریبه ها بکشه از دست داداششم بکشه.تازه داداشه یه وکیل مدافع هم داشته باشه!

۳ مهر ۱۳۸۷

لواشک

اینم خونه ی جدید!
اما دیروز خیلی بابت از دست دادن "لواشک" ناراحت شدم و گریه کردم.دوسش داشتم.شش ماهی بود که تمام حرف ها و خاطراتم رو اونجا می گفتم.
از ناراحتی هام و شادی هام. خستگی هام و آرزوهام.از دعواهام و دوست داشتن ها و عاشق شدن هام.
از خاطراتم با دوست جون سابق و جدا شدنم.
از خیلی چیزها گفتم.
اما همش بر باد رفت و حالا باید از نو اینجا رو بسازم.یه کمی با اینجا غریبی می کنم اما زمان زود می گذره و من عادت می کنم.
امیدوارم هیچوقت اینجا رو از دست ندم.
و امید وارم دوستانی که اونجا "لواشک"رو دنبال می کردن و به خونه م میومدن اینجا رو پیدا کنن و بازم مهمون خونه م باشن.