۷ مهر ۱۳۸۷

کارد و پنیر

کوچیک بودم و هم بازیهام معمولا سه تا پسر عموهام بودن که خونه شون بغل خونه مون بود.دوتاشون برادر بودن و یکی دیگه شون تک بود که الان چند ساله آلمانه و با یه دختر مقیم اونجا هم ازدواج کرده و دم و دستگاهی داره برای خودش! بگذریم... چون تنها بودم مجبور بودم با پسر عموهام بازی کنم.جنگ بازی و فوتبال وماشین بازی و .... روزی صد بار از مامانم می خواستم یه داداش برام بیاره.خود مامی اینا هم همیشه دوست داشتن یه پسر داشته باشن.اصلا من قرار بود پسر باشم اما دختر از آب بیرون اومدم و کلی حال مامیم برای اینکه نتونسته بود برای شوهر و خونواده ی شوهرش پسر بیاره گرفته شده بود.هرچند که از همون اول برای بابام فرقی نمی کرد و من سوگلی بابام بودم چون بابام عاشق بچه ست و دختر پسرش فرقی نداره. خلاصه داداش دار شدیم و کلی ازین موضوع به خودمون میبالیدیم و به پسر عمومون پز می دادیم که داداش کوچولو داریم.یادمه روز اول که داداش و مامیم از بیمارستان خونه اومده بودن رفتم تو حیاط و پسر عموهامو که سرو صدا می کردن صدا زدم گفتم:"هیس!داداشم خوابه بیدار می شه! " گاهی اوقات مامیم می رفت سر کوچه خرید کنه دادشه رو میسپرد به من.منم در حالیکه داداشه خواب بود کنارش آروم می نشستم و چشم ازش بر نمی داشتم. بزرگ تر که شدم و مدرسه رفتم همیشه وقتی دوستام بهم نخودچی کشمشی چیزی تعارف می کردن میاوردم خونه به داداشم می دادم!دوستامم می دونستن چقدر داداشمو دوس دارم.هر وقت مامیم میومد مدرسه بچه ها با داداشم بازی می کردن. نمی دونم لج و لجبازی اون با من از کی و چرا شروع شد اما از همون بچگی مون کم کم شروع شد و هی شدید تر شد. وقتی بزرگ تر شد و کلاس زبان می رفت من کمکش می کردم و باهاش کار می کردم.ریاضیش رو هم از راهنمایی ودبیرستان به بعد من باهاش تمرین می کردم و کلی حرصم می داد و اذیتم می کرد تا تمرینه رو حل کنه.تا اونجا که من حتی در حالیکه خودم خوب رشته م ریاضی بود و درس و تمرین داشتم درسامو می ذاشتم و با اون کار می کردم!یعنی بابام ازم می خواست که با اون کار کنم منم از اونجا که همی شه روحیه ی فداکاری داشتم از درس خودم می گذشتم. هی سال به سال و روز به روز داداشه رفتارش با من بدتر شد و این روند الانم ادامه داره.حالا هر چی ما به روی خودمون نمیاریم و کلا نادیدش می گیریم فایده نداره.البته خوب می دونم که مامان بابام تو این قضیه بسیار مقصرن!الانم دیگه دیر شده و کاری از دستشون بر نمیاد متاسفانه و من همچنان از دست این داداش نمک نشناسم باید بکشم!همه ی عالم و آدمم می دونن ما با هم کارد و پنیریم. الان دیگه یکسالیه کار می کنه و حقوق خوبیم داره یه جورایی غرور برش داشته و به خودش غره شده.هر کاری می کنه که منو عذاب بده.هر کاری. اینم داستان داداش دار شدن ما و آخر عاقبت همچین آرزویی کردن!