۱۷ مهر ۱۳۸۷

رسم زمونه

وقتی می گن به آدم دنیا فقط دوروزه آدم دلش می گیره ای خدا ای خدا ای خدایا... وقتی یکی میمیره ناخداگاه این ترانه تو ذهنم تکرار میشه مدام. دیشب خیلی بد خوابیدم.همش خوابای بد می دیدم.اولش تا دوساعت خوابم نمی برد.بعدش تا خوابم برد مامان از بیمارستان اومد و پریدم از خواب.باز کلی طول کشید تا خوابم برد.بعدشم خواب دیدم بابام حالش بده اما با اینکه می دونست می خندید و با یه شادیی از من می خواست که مثل اون وقتایی که کوچیک بودم و خیلی بابایی بغلش کنم.وقتی بغلش کردم درست همون حس بچگی بهم دست داد.با خودم فک می کردم خیلی سال گذشته که بابامو اینطوری بغل نکردم و ناراحت بودم که دیگه دیر شده و ..... بعدش از خواب پریدم و دوباره که خوابم برد خواب مامانمو دیدم که مریضه.خیلی دردناک بود.همین الانم با به یاد آوردنش گریه م گرفته .خودشم ناراحت و نالان بود.نمیدونم چش بود اما خیلی بد بود و دیگه امیدی نبود.با التماس به چشمام نگاه می کرد.منم با التماس و چشمای پر از اشک ازش می خواستم منو تنها نذاره.خواهش می کردم..می گفتم قول می دم جبران کنم.بیشتر بهت برسم.کمکت کنم تو کارا.فقط نرو.زار زار گریه می کردم.فک می کنم گریه م با صدای بلند بود و واقعی. نمی دونم چرا پشت سر هم این دوتا خواب رو دیدم!شاید خدا می خواد بهم بگه که بیشتر قدر مامان بابا رو بدونم.آخه من که قدرشونو می دونم.نمی تونم تصور کنم لحظه ای که نباشن. شایدم چون دیشب مامان بزرگموعمل کردن و زنده بودن یا نموندنش پنجاه پنجاه بود این نگرانی تو ضمیر ناخوداگاهم بود.اما مامان بزرگ صبح به هوش اومد و خواهرزاده ی مامان بزرگم رفت.همیشه همینطوره که اونی که انتظارشو داری می مونه اما جوون تره میره.خیلی سخت مریض بود و خیلی عذاب کشید اما جوون بود.