۱۶ مهر ۱۳۸۷

دغدغه ی همیشگی من وهم نسلی های من

اینو از کیوان خوندم واین فکرها و حرف ها به یادم اومد. هنوز وقتی دوستان خونوادگی بابا مامان دور هم جمع می شن از اون سالها و خاطرات جوونیشون می گن.و البته به غیر از اونا دو تا خواهرامم با بچه های اون دوستای قدیمی خاطرات شیرین کودکی شونو مرور می کنن.و من و امثال من که بعد از اون دوره بدنیا اومدیم خاطره ی شیرینی اونچنان که اونا تعریف می کنن نداریم و فقط میشنویم و غبطه می خوریم که چقدر دیر بدنیا اومدیم.خاطرات کودکی ما مربوط می شه به جنگ و ترس و قحطی.به دوره ای که من فقط عکس موز رو توی زورنال خیاطی مامانم دیده بودم وخیلی دیر و زمانی که پنج شش سالم بود طعم اونو برای اولین بار چشیدم. مامان اینا از تابستون هایی که کنار دریا می گذروندن و شادی هاشون می گن.از مسافرتهای همیشگی و برنامه ریزی شده ی ایران گردی و از شبهایی که به باشگاه افسران پایگاه می رفتن و برو بیا هاشون.اونموقع یه افسر ارتش کلی خدم و حشم داشت و در خونه های ویلایی مخصوص افسران زندگی می کردن.از تعریف های مامان اینا می دونم که پایگاه جایی سوای شهر بود و مردم شهر آرزو داشتن یه بار بتونن پا به اونجا بذارن و فقط اونجا رو ببینن.آرزو داشتن که بچه هاشونو به پارک پر از وسایل بازی اونجا بیارن یا حتی در مدرسه ی اونجا درس بخونن.باغبونایی داشتن که مرتب به محوطه ی بسیار زیبای اونجا رسیدگی می کردن.من از اونجا که به گل و گیاه از همون بچگی علاقه داشتم با اینکه زمانی که اونجا زندگی می کردیم دوسال بیشتر نداشتم باغبونمون رو خوب بخاطر دارم.و گلهای زرد خوشگلی که دور خونه مون کاشته بود.می گن اینقدر صلح و صفا بین دوستا و خونواده ها بود و اینقدر شاد بودن و بی دغدغه زندگی می کردن که من نمی تونم تصورش رو کنم و الان وقتی دور هم جمع می شن حسرت زندگی اونموقع رو می خورن.شاید اونموقع امکانات زندگی مثل امروز نبود.حالا تو خونه ی هر خانم خونه ای رو ببینی اکثرا هرچی نداشته باشن ماشین ظرفشویی و سرخ کن و مایکروویو و ...شونو دارن.اون زمان اینا نبود زندگیا ساده تر بود اما صفا بود.دلخوشی بود.بابا می گه اولین ماشینی که خریده بود زیان بود.با اون ماشین کلی ایران گردی کرده بودن.از جنوبو گشته بودن تا شمال.اما الان مردم یه مسافرت بخوان برن کلی دردسر و خرج داره.از بنزین گرفته تا ... عید طی مسافرتی که داشتیم بعد از حدود بیست و شش سال به همون پایگاه رفتیم.اثری از تعریف های مامان اینا و زیبایی ها و خونه های ویلایی ساخت اروپایی ها وگل و گیاه و درخت و باغ نبود.تا بود زشتی بود و کثیفی و بی نظمی!دیگه نه از درخت شاه توتی که من یواشکی با قدم های یه بچه ی دوساله به زیر اون می رفتم و شاه توت می خوردم و لباس های صورتی روشنم رو شاه توتی می کردم اثری بود نه از باغچه های پر از گل ونه از درخت های پشت خونه مون.تا بود خرابی بود و شلختگی مثل همه ی خونه سازمانی های همین دوره ی خودمون .به همه مون حتی من که دو سال اول زندگیمو فقط اونجا بودم یه حس غم و نوستالزیکی دست داد. اون گوشه ای بود از ایران اون زمان.وما با تصورات اونموقع به اونجا رفتیم و اثری از اون ندیدیم.اما این بلا سر تمام ایرانمون اومده و ما چشمامون دیگه عادت کرده و نمی بینیم.من و امثال منم که هیچوقت اون زمان آبادانی و خوشی روندیدیم و فقط از تعریفای این و اون تصور کردیم.والان مدام و هر روز به این فکر می کنم که آیا می شه ما هم اون خوشی ها و بی دغدغگی ها رو تجربه کنیم؟می شه ما هم وقتی این همه صبح کله ی سحر و تو تاریکی هوا می ریم سر کار و شب بر می گردیم امیدوار باشیم که بتونیم پس انداز کنیم و برنامه ریزی کنیم که چطور پس اندازمونو خرج کنیم؟می تونیم بازم مثل جوونای اون دوره کنار دریا بریم و تفریحات شبا نه مون به راه باشه و فقط این نباشه که صبح بریم سر کار و شب برگردیم خسته و افسرده به رختخوابمون پناه ببریم؟ نمیدونم به عمر من قد میده یا نه.اما امیدوارم و دعا می کنم که اون روز زودتر بیاد!