۱۶ مهر ۱۳۸۷

درد دل

دیشب خیلی خسته از کارم برگشتم خونه.اونقدر که فقط دلم می خواست سیر بخوابم.امروز نباید می رفتم.اما از فردا کارم رسما شروع میشه.دیشب وقتی تو مترو دخترایی رو میدیدم که می گفتن و میخندیدن و اثری از خستگی تو چهرشون نبود و با آرایش کامل بودن به خودم می گفتم این خنده ها واقعیه یا نه می خندن و خودشون رو شاد و شنگول نشون می دن؟!یه طوری که انگار هیچ اتفاق بدی اطرافشون نمیفته و همه چی بروفق مراده.نمیدونم شایدم من خیلی افسرده ام!یا شایدم کسی نیست که همراهش بگم و بخندم و حداقل درظاهر شاد باشم.هر کسی به کار خودش مشغوله.دوستانم که هر کدوم به یه کاری مشغولن وجاهای مختلف پراکنده ان و من نمیبینمشون.سیستر بزرگه که خونه زندگی خودشو داره و با دوتا جغله هاش مشغوله.که البته بید بگم خونه شون که می رم روحیه م عوض میشه.چون باهام حرف میزنن و از کار و بار و چیزای جزئی حتی می پرسن و با جغله ها می خندم و بازی می کنم.بخصوص قلمبه (که یه سال و چهار ماشه) و تازگی ها خیلی شیرین شده و لوس بازی های خاص سنش رو داره و مهربونی های از ته دل چشم آبی(که قلمبه تازگیا یاد گرفته صداش می کنه" باجو" البته با همون طرز ادای یه بچه ی یه ساله).این یکی سیستره هم که کار و دوستا و تفریحات خودشو داره و تنها میدونم که هست.بی اینکه حرف صمیمانه و خواهرانه ای بینمون باشه.اصلا حرف خاصی شاید جز در حد مسائل کلا روزمره بینمون نباشه.با مامان و بابا هم که حرف مشترکی نداریم باز مگر در همون حد روزمره. می مونه نانا که اگه اونم نبود من دیگه کاملا تنها و بی انگیزه بودم.هرچند که اونم خیلی گرفتاره و هنوز فرصتی نکردیم که همو ببینیم!اما همراه و همدلمه.اگه اینجا رو هم نداشتم باز بی انگیزه تر بودم.لااقل اینجا می تونم حرف هامو بزنم و دوستانی که ندیمشون اما باشون ارتباط دارم هستن.