۲۸ آذر ۱۳۸۷

پاییز87

خیلی زود پاییز تموم شد.احساس می کنم عمرم خیلی زود داره می گذره.تمام روزای این پاییز رو تقریبا شبیه هم گذروندم.خیلی درگیر کار و زندگی واقعی شدم.احساس می کنم از خیلی چیزا دور شدم.دوست هم اتاقی و هم کلاسیم ازم شاکیه و می گه بی معرفتم!
من که از سر صبح می رم سرکار تا شب همونجا هستم و از خورشید و آسمون روز فقط همون چند دقیقه اول صبح و قبل از رسیدنم به محل کارم رو می بینم.همیشه عاشق شب ها بودم.اما حالا دلم برای روز و آفتاب و آسمونش تنگ می شه.
با توجه به محل شرکتی که دراون کار می کنم اکثرا با آدمای لول بالا و فهمیده سرو کار داریم.بین مراجعه کننده ها بعضی از آدما مهربون و قدردان و بسیار محترمن.اما بعضیا بسیار از خود متشکر و مغرور!اونقدر که شاید فک می کنن چون یه کاره ای هستن و ثروت و سرمایه زیادی دارن همه باید جلوشون خم و راست بشن.مثلا یکی بود که مرتب توی حرفاش تکرار می کرد که "من رئیس فلان بیمارستانم و..."بعضی وقتا خستگی توتن آدم می مونه وقتی میبینه این همه برای یه آدم و به نتیجه رسیدن کارش زحمت کشیده اما طرف تازه طلبکار شده و بجای تشکر می گه شماها برای من هیچ کاری نکردید!یا اینکه یکی تو چشمات نگاه کنه و بهت بگه قصدت فقط مردم آزاری بوده...من قیمت خونه م 5 میلیارده... !(چه ربطی به من داره که تو خونه 5 میلیاردی داری !)و گاهی من بی جواب همونطور به چشم طرف نگاه می کنم و هیچی نمی گم.با خودم می گم(I am speachless)گاهی چنان بیرحمانه به آدم حرف میزنن که من خشک می شم و دلم سخت می گیره.چون همیشه نیتم خیر بوده و تمام سعی خودمو کردم که کارمو درست انجام بدم و با همه محترمانه و مهربون برخورد کنم.نه فقط من همکارامم همینطور.
یا اینکه تا لحظه آخرتمام سعیم رو می کنم کارایی که وظیفه منه رو خوب انجام بدم اما مثلا چند روز پیش صبح اول صبح که تازه میام بشینم کارم رو شروع کنم مدیر بسیار فهیم و محترم بنده صدام می کنه به اتاقش و می گه" خانم فلانی من فلان کار رو چهار شنبه پیش گفتم شما هر روز انجام بدین پس چرا انجام ندادین؟"من با تعجب بسیار می گم :وا ! مگه انجام نمی دم؟!من همین دیروز از یه ساعت قبل رفتنم داشتم این کارو می کردم...اما مدام می پره وسط حرفم و می گه اگه این کارو هر روز قبل از رفتن انجام بدین فلان می شه و...
هرچی می گم من حرف شما رو قبول ندارم من هر روز دارم...نه!فایده نداره!اون حرف خودشو میزنه!صبح اول صبح اعصاب آدمو به هم میزنه.هر چی هم من می گم قبول نمی کنه.نمی دونم این حرف نتیجه تصورات و تخیلات خودش بود یا کسی این وسط خواسته بود منو خراب کنه.بازم دلگیر میشم.گاهی وقتا فک می کنم بعضی از این آدمای به ظاهر لول بالا و به اصطلاح با کلاس و ثروتمند یه جو شعور ندارن!فهم و شعور و درک و منطق مهم ترین چیزاییه که آدما باید داشته باشن تا بشه بهشون گفت با فرهنگ و اصیل وهای کلاس!نه موقعیت و شغل و مقام و پول.
پاییز تموم می شه.من خیلی درگیر بودم اما درعین حال خیلی چیزا هم از این اجتماع و مردم و زندگی یاد گرفتم.