۲۴ بهمن ۱۳۸۷

LOST

دیشب اون قسمت از" lost "رو دیدم که "چارلی" غرق میشه و خودشو بخاطر نجات بقیه و دوست دخترش "کلیر" تسلیم مرگ می کنه. خیلی ناراحت کننده بود.اگه تنها بودم بغضم می ترکید و اشکام سرازیر می شد.
بعد که اومدم بخوابم احساس غم شدیدی داشتم.گریه م گرفت.اینطور جدایی ها تو فیلما ناراحتم می کنه چون با تمام وجود حسشون می کنم.
بای د وی...
دیشب به مدیرم گفتم که برای فردا کاری ندارم و اگه مشکلی نباشه نیام.یه کم فکر کرد و بعد گفت باشه.
منم تا دیروقت لاست می دیدم.آخه مدتیه دی وی دیشو گیر آوردیم و همش میبینیم.باید بگم سریال فوق العاده ایه.اونقدر که هر قسمتش که تموم میشه آدم دلش می خواد بعدیشو ببینه و بفهمه چی میشه.صبح ها که می رم سر کار همش تو خماریم و تا شب که برمی گردم باید صبر کنم.
دیگه اینکه دیگه رابطه م با همکارای پسرم خوب شده.تا اونجا که اونا توی یه جلسه ای که داشتیم کلی از من دفاع کردن و حق می دادن که کار من خیلی زیاده و به تنهایی دارم یه عالم کار انجام می دم.
هیچ علاقه ای به کارم ندارم.همش با خودم می گم اون همه من زحمت کشیدم درس خوندم نمره های بالا درسای سخت ادبیات انگلیسی و اون همه عذابی که بخاطر دوری از خونه و خونواده کشیدم و سختی های خوابگاه رو به جون خریدم.انگار نه انگار!
حالاشدم کارشناس فلان!که اصلا ربطی به من نداره.اما همه می گن تو این دوره زمونه کی سر جاشه که من باید سرجای خودم باشم.
ولی من همه چیزو سخت بردست میارم.همیشه تو هر مرحله از زندگیم کلی سختی کشیدم تا چیزیو که خواستم- اونم نه دقیقا همون چیز بلکه کمتر از اونی که می خواستمو-بدست آوردم.حالا کارمم اینطوری شده.
با هزار امید هفته پیش اومدم با داییم در این مورد حرف بزنم.اما داییم تا تونست از این پسره به اصطلاح مدیرم دفاع و تعریف کرد.اونقدر که جای هیچ حرفی برای من نذاشت و گفت همه جا کار همینه.کار نیست.
دوست داشتم بگم پس چرا روز اول به من نگفتی چهکاریو برام درنظر گرفتی.چرا بدون هیچ توضیحی به من فقط ازم خواستی فرم پر کنم و مدارکمو بدم.من از همه جا بیخبر دوره های آموزشی رو گذروندم و فهمیدم چه کاری خواهم داشت.ولی نه راه پیش داشتم نه راه پس.گفتم عیب نداره یه مدت کار می کنم شاید کار بهتری پیدا شد.شاید دایی کار بهتری در نظر داره.اما نه.
درحالیکه کارم چند وجهیه و تمرکز بالایی می خواد و خیلی باید مراقب باشم که اشتباه نکنم اما حقوق منو کمتر از بقیه می ده.
جهنم حقوق.خودم دارم داغون میشم.اما چون هنوز قرار داد نبسته - این در حالیه که ماه چهارم هم داره تموم می شه- نمی تونم بیرون بیام.چون بیمه نشدیم هنوز.
خیلی حس می کنم که زندگیم داره تلف می شه عمرم می گذره اما هنوز به اون چیزی که می خواستم نرسیدم.
اینقدر دل پری دارم که اگه بخوام بگم حالا حالاها باید بگم.
این هفته همه میرن کیش اما من بخاطر کارم نمی تونم برم!بد تر از همه این که عیدم باید سر کار برم!!انگار واقعا بزرگ شدم!
از فیلم لاست به کجا رسیدم!
خوش به حال امثال دختر همون داییم که گفتم.چون بیخیال همه چیز همش درحال گردش و تفریح و مسافرت خارج از کشوره.شیک ترین و قشنگ ترین لباسها رو از خارج می خره و می پوشه و مرتب مهمونی و پارتی و مسافرت و کلاس های مختلف موسیقی و ....
اما من هدف هایبزرگ تری همیشه توی زندگیم داشتم و تا به اونا نرسم آروم و قرار ندارم.
گاهی هم احساس می کنم زندگی لااقل تو ایران خیلی پوچه.انگار بعضی از آدما هرچی تلاش می کنن بی فایدست و بعضیا هم که پول رو پول میارن و به قول خودشون پول تو ایران ریخته.نه اینکه منظورم همش مسائل مادی باشه.منظورم آرامشیه که باید باشه اما نیست.