۲۲ مرداد ۱۳۸۸

پروانه من در تاری افتاده است که عنکبوتش سیر است. نه می تواند پرواز کند نه بمیرد. دانته

۲۴ خرداد ۱۳۸۸

ه

هیچوقت از نزدیک چنین صحنه هایی رو ندیده بودم.دیروز وقتی به ونک رسیدم تا چشم کار می کرد نیروهای گارد ویژه بود.با چشم خودم دیدم که چطور پسر جوانی را از پشت می زنند و هل می دادند تا به پیش برود و چطور دختر جوانی در دفاع از او فریاد کشید و گریه کرد و به مامورها توپید اما چنان مامورها به سمت دختر حمله کردند و داد زدند و بد و بیراه گفتند که مردم دختر را از صحنه دور کردند . امروز هم دیدم که چهار پنج جوا ن را پشت ماشین های گارد ویژه و مخصوص دستگیر شده ها ریخته بودند و دوتای آنها به دمر در حالیکه دستهاشان از پشت بسته بود کف ماشین و بقیه دورشان نشسته بودند و ماشین آماده حرکت بود.

همچنان برای تمام مردم سبز ایران که در بهت و شگفتی نتایج انتخابات هستند و نگران آینده مبهم خود متاسفم.متاسفم که همه ما با شور و امید در این اتنخابات شرکت کردیم اما از حضور بی نظیر و گسترده ما در رروز جمعه سوء استفاده شد.بطوریکه در تلویزیون ایران کوچک ترین اشاره ای به اعتراضات مردم نشود و بر عکس باژست و لبخند پیروزمندانه حاضر شوند و از مردم تشکر کنند!

واقعا متاسفم و غمگین و عصبانی!

۳۰ اسفند ۱۳۸۷

HAPPY NEW YEAR

یه سال دیگه گذشت.
ناگهان چقدر زود دیر می شود.
سالی که گذشت واقعا برای من زود گذشت.برام سال پر تلاشی بود.فقط یادم میاد که کار کردم.صبح زود رفتم شب اومدم.بیشترین چیزی که ازش یادم میاد همینه.
و البته درست تو اسفند ماه سال قبل و نزدیک عید بود که با نانا آشنا شدم.و درست از هفتم فروردین پارسال بود که همه چیز کم کم شروع شد و تا الان ادامه داره.
امروز تا لحظه های آخرم مشغول کار بودم و ریخت و پاش های بعد ناهار رو از آشپزخونه جمع می کردم.امروز از بعد از صبحونه کار کردم تا همون دقایق آخر.اما در اون دقایق به خودمم رسیدم و چند دقیقه ای جلوی آینه خودمو خوشگل کردم و لباس خوشگل پوشیدم.
بعد از سال تحویل خاله اینا اومدن و یه کم نشستن بعد باهم رفتیم دیدن مامان بزرگ.
مامان بزرگی که هر سال که سالم و روبه راه بود به همه عیدی می داد خودش سبزه سبز می کرد پذیرایی می کرد.اما حالا عین بچه کوچولوها شده.
پرستارش ازمون پذیرایی کرد.بعدم خیلی زود خسته شد و خوابش گرفت که مااومدیم و در واقع خونه دایی رفتیم.
اما تا برگشتیم برامون مهمون اومد.یه کم حالگیری بود چون می بایست وسایلمون رو برای مسافرت فردا جمع می کردیم و مامان غذای فردا تو راه رو درست می کرد.
اما خوب بود که اونا هم اومدن.
فردا می ریم شمال.دلم خیلی مسافرت می خواست.مامان اینا که آخر بهمن رفته بودن کیش و من نتونسته بودم برم.الانم فقط این یه هفته رو تعطیلم و بعد باید برم سر کار!
دیگه رسما بزرگ شدم!
چقدر بزرگ بودن سخته!

۸ اسفند ۱۳۸۷

ای ایران

دیروز وقتی مشغول کار بودم یه آقای نسبتاً مسنی وارد شد و گفت: اینجا کاری برای من ندارین؟دنبال کار می گردم...یه جا رفتم ازم سفته ده تومنی خواستن هر چی گفتم من پول سفته ندارم از حقوقم کم کنین قبول نکردن.آخه اگه من پنجاه هزارتومن داشتم که دیگه دنبال کار نبودم!
گفتیم اینجا کار ما تخصصیه..ما خودمونم کارمندیم.گفت:پنج تا بچه دارم که دوشبه گشنه می خوابن.به جدم فاطمه زهرا نمی تونم تحمل کنم بچه هام تلف بشن.از افسریه تا اینجا رو پیاده اومدم!به خدا هر پنج تاشونو می کشم تا راحت بشن...
وقتی این حرفا رو با اعتراض و صدای بلند می زد صداش می لرزید.بغض داشت اما خودشو کنترل می کرد.نمی دونستیم چی بگیم.مدیرمون و پدرش تو اتاقی که درش رو هم بود مشغول نهار خوردن بودن و یه سر حتی بیرون نیومدن بگن چی شده!
آقاهه رفت و وقتی می خواست در رو باز کنه دیدم داره اشکاشو پاک می کنه.
بغض گلومو گرفته بود وقتی مدیرمون اومد و پرسید چی می گفت.
همکارم بدو بدو رفت از کیفش ده تومن درآورد و داد به همکار پسرمون که بره بهش بده.دو تومنم مدیره گذاشت و دوتومنم اون همکارم گذاشت رفت بهش بده.
من نمی دونستم کمک مالی بکنم یا نه.داشتم فکر میکردم چطوری می تونم کاری براش جور کنم!اما عقلم به جایی نرسید.
مدیرمون می گفت بعضیا کلکشونه.نقش بازی می کنن.اما ما گفتیم این موقع رفتن گریه می کرد.قسم می خورد بچه هاشو می کشه.التماس می کرد برای کار نه گدایی.
خیلی متاثر شده بودم.پشیمون شدم که چرا پولی ندادم.من که به اون آدمای حقه بازی که جلو راه آدمو می گیرن می گن کیفمونو جا گذاشتیم و پول نداریم برگردیم خونه کمک می کردم چرا به این یکی کمک نکردم؟!
موقع برگشتن سر راهم یه سر به بازار سرخه رفتم.چه مانتو های شیک و خوشگلی داشت.مدتیه قصد خرید مانتو دارم اما وقتی برای زیرو رو کردن مانتو فروشی ها نداشتم.چون دیرم می شد تا برسم خونه فقط نگاه کردم.
آخر شب یه دفعه یادم به اون آقاهه افتاد و قضیه شو برای مامان اینا تعریف کردم و گریه م گرفت.خیلی پشیمونم که کمکی نکردم شاید اون مقدار پول منم باعث می شد برای یه شب هم که شده بچه هاش گشنه نخوابن.
اما تنها کاری که حالا از دستم بر میاد اینه که دعاش کنم.
نمی دونم چی بگم!در حالیکه اکثر اوقات کسایی میان شرکت که سرمایه دارن و برج سازن و...این بار کسی اومد که .....
با خودم فکر کردم من به فکر خریدن یه مانتوی شیک و تک برای عیدم هستم خیلیا نمی دونن شکم بچه هاشونو چطوری سیر کنن وقتی حتی یه تیکه نونم ندارن بدن دست بچه شون.اونقدر فقر بشون فشار میاره که روانی می شن و ترجیح می دن خودشونو خونوادشونو بکشن.
ولی نمی دونم چرا بعضی از این ملت ما اینقدر احمقن که بجای اینکه به هموطن خودشون کمک کنن میرن به مردم غزه کمک می کنن!
یه خورده دورو برتون رو بگردین حتی بین در و همسایه و حتی فامیلتون شاید آدم نیازمندی باشه که صورتشو با سیلی سرخ می کنه.
اکه مسلمونید و می خواید به برادر دینی تون کمک کنید چرا به مردم خودتون کمک نمی کنید؟!تو همین تهران کلی آدم محروم هست که نون شب ندارن چه برسه به شهرستان ها و جاهای دورافتاده ای که فقر و محرومیت در اونجاها بیداد می کنه.مگه اونا آدم نیستن؟مسلمون نیستن؟
این مردم ما که دلشون برای بچه های فلسطینی می سوزه چرا دلشون برای بچه های خودمون نمی سوزه؟چرا دلشون برای بچه هایی که تو خیابونا و تو مترو و....فروشندگی می کنن نمی سوزه؟
چرا عین گوسفند شدیم ما؟؟
تو متروی کرج و واگن خانوم ها مامور مرد می ذارن !
"خانوم حجابتو درست کن"
یعنی چی ؟!مگه واگن خانوم ها نیست؟مگه مردی اونجا هست که خانوم ها باید جلوش حجاب کنن؟!چرا یه مامور مرد می ذارن که خانوم ها روسری شونو برندارن و حجاب کنن؟!مامور مرد!!خوش به سعادت اون مامور!!
:
:
باید به حال خودمون اشک بریزیم!باید خجالت بکشیم!
خواب شیرین تا کی؟!

۲۸ بهمن ۱۳۸۷

addiction

دیشب سری آخر سریال lost رو هم دیدیم اما تموم نشده و سری پنجمش به ایران نیومده و من الان تو خماری موندم!
تنها سریالی بود که اینقدر همه مونو جذب کرد.اونقدر که من حتی وسطش دستشویی هم نمی رفتم.شب هم به زور می خوابیدم.
فوق العاده بود.اما نمی دونم چقدر باید منتظر باشم تا سری جدیدش بیاد و ببینم آخرش چی میشه.کیت بالاخره با ساویر ازدواج می کنه یا با جک.اما واقعا معتادش شدیم همه مون!نمی دونم از امشب باید چی کار کنیم؟!
به نانا دیشب می گم من معتادم تو هم باید عین خودم عملی بشی.
می گه به چی؟به مواد؟؟
می گم آره.
می گه داری منو می ترسونی.شوخی نکن!

۲۵ بهمن ۱۳۸۷

Evageline Lilly

اینم چون خیلی دوسش دارم و عاشق بازیش در"lost"شدم.

۲۴ بهمن ۱۳۸۷

LOST

دیشب اون قسمت از" lost "رو دیدم که "چارلی" غرق میشه و خودشو بخاطر نجات بقیه و دوست دخترش "کلیر" تسلیم مرگ می کنه. خیلی ناراحت کننده بود.اگه تنها بودم بغضم می ترکید و اشکام سرازیر می شد.
بعد که اومدم بخوابم احساس غم شدیدی داشتم.گریه م گرفت.اینطور جدایی ها تو فیلما ناراحتم می کنه چون با تمام وجود حسشون می کنم.
بای د وی...
دیشب به مدیرم گفتم که برای فردا کاری ندارم و اگه مشکلی نباشه نیام.یه کم فکر کرد و بعد گفت باشه.
منم تا دیروقت لاست می دیدم.آخه مدتیه دی وی دیشو گیر آوردیم و همش میبینیم.باید بگم سریال فوق العاده ایه.اونقدر که هر قسمتش که تموم میشه آدم دلش می خواد بعدیشو ببینه و بفهمه چی میشه.صبح ها که می رم سر کار همش تو خماریم و تا شب که برمی گردم باید صبر کنم.
دیگه اینکه دیگه رابطه م با همکارای پسرم خوب شده.تا اونجا که اونا توی یه جلسه ای که داشتیم کلی از من دفاع کردن و حق می دادن که کار من خیلی زیاده و به تنهایی دارم یه عالم کار انجام می دم.
هیچ علاقه ای به کارم ندارم.همش با خودم می گم اون همه من زحمت کشیدم درس خوندم نمره های بالا درسای سخت ادبیات انگلیسی و اون همه عذابی که بخاطر دوری از خونه و خونواده کشیدم و سختی های خوابگاه رو به جون خریدم.انگار نه انگار!
حالاشدم کارشناس فلان!که اصلا ربطی به من نداره.اما همه می گن تو این دوره زمونه کی سر جاشه که من باید سرجای خودم باشم.
ولی من همه چیزو سخت بردست میارم.همیشه تو هر مرحله از زندگیم کلی سختی کشیدم تا چیزیو که خواستم- اونم نه دقیقا همون چیز بلکه کمتر از اونی که می خواستمو-بدست آوردم.حالا کارمم اینطوری شده.
با هزار امید هفته پیش اومدم با داییم در این مورد حرف بزنم.اما داییم تا تونست از این پسره به اصطلاح مدیرم دفاع و تعریف کرد.اونقدر که جای هیچ حرفی برای من نذاشت و گفت همه جا کار همینه.کار نیست.
دوست داشتم بگم پس چرا روز اول به من نگفتی چهکاریو برام درنظر گرفتی.چرا بدون هیچ توضیحی به من فقط ازم خواستی فرم پر کنم و مدارکمو بدم.من از همه جا بیخبر دوره های آموزشی رو گذروندم و فهمیدم چه کاری خواهم داشت.ولی نه راه پیش داشتم نه راه پس.گفتم عیب نداره یه مدت کار می کنم شاید کار بهتری پیدا شد.شاید دایی کار بهتری در نظر داره.اما نه.
درحالیکه کارم چند وجهیه و تمرکز بالایی می خواد و خیلی باید مراقب باشم که اشتباه نکنم اما حقوق منو کمتر از بقیه می ده.
جهنم حقوق.خودم دارم داغون میشم.اما چون هنوز قرار داد نبسته - این در حالیه که ماه چهارم هم داره تموم می شه- نمی تونم بیرون بیام.چون بیمه نشدیم هنوز.
خیلی حس می کنم که زندگیم داره تلف می شه عمرم می گذره اما هنوز به اون چیزی که می خواستم نرسیدم.
اینقدر دل پری دارم که اگه بخوام بگم حالا حالاها باید بگم.
این هفته همه میرن کیش اما من بخاطر کارم نمی تونم برم!بد تر از همه این که عیدم باید سر کار برم!!انگار واقعا بزرگ شدم!
از فیلم لاست به کجا رسیدم!
خوش به حال امثال دختر همون داییم که گفتم.چون بیخیال همه چیز همش درحال گردش و تفریح و مسافرت خارج از کشوره.شیک ترین و قشنگ ترین لباسها رو از خارج می خره و می پوشه و مرتب مهمونی و پارتی و مسافرت و کلاس های مختلف موسیقی و ....
اما من هدف هایبزرگ تری همیشه توی زندگیم داشتم و تا به اونا نرسم آروم و قرار ندارم.
گاهی هم احساس می کنم زندگی لااقل تو ایران خیلی پوچه.انگار بعضی از آدما هرچی تلاش می کنن بی فایدست و بعضیا هم که پول رو پول میارن و به قول خودشون پول تو ایران ریخته.نه اینکه منظورم همش مسائل مادی باشه.منظورم آرامشیه که باید باشه اما نیست.